به گزارش خبرنگار مهر، پنجاهویکمین قسمت از سلسله یادداشتهای غیراداری پرویز قاسمی، رایزن فرهنگی ایران در قرقیزستان به توصیف او از روستای زادگاهش در آذربایجان غربی یعنی روستای پیریادگار اختصاص پیدا کرده است. این یادداشت را در ادامه بخوانید:
آیا میتوان در دنیای پیچیده امروزی و قرن بیست و یکمی، در دنیای پرزرق و برق شهری و تمدنی، در دنیای پرهیاهوی رسانه و اینترنت و فضای مجازی و درنوردیده شدن فاصلهها و مرزها، جلای وطن کرد ولی همچنان دل در گروی آن داشت؟! نسبت این دل در گرو با هویت و وطن دوستی چیست؟ چگونه میتوان در زندگیهای پیچیده و پرهیاهوی شهری امروز با انواع گرفتاریها و مشکلات و دغدغههای مختلفش کنار آمد و در عین حال به شهر و زادگاه و روستای محروم و دورافتاده خود نیز عشق ورزید و آن را فراموش نکرد؟
آیا میتوان به راحتی زادگاه شهری و روستایی را که دوران کودکیمان در آن با انواع خاطرات شکل گرفته، فراموش کرد و نسبت به دوران گذشته؛ خاطرات و آدمها و سرنوشتشان و سرنوشت زادگاه بی توجه و بیتفاوت ماند؟ پس دینمان به زادگاه و آب و خاکی که بدان تعلق داریم چه میشود؟ اساساً آنهایی که شهر و دیار و بلکه کشور خود را ترک کرده و محیط و فرهنگ دیگر و بلکه کاملاً جدید و بیگانهای را برای همیشه خود، انتخاب میکنند؛ درمورد این مقولات چگونه میاندیشند؟ چه عامل یا عواملی آنها را به ماندن در محیط کاملاً جدید، بلکه محیط خارجی که از همه لحاظ برایشان بیگانه است ترغیب و امیدوار میکند؟
آنها احتمالاً آینده خوبی برای فرزندانشان در آن سرزمین و کشور غریبه و دور از وطن ترسیم و تصور میکنند، اما به چه قیمتی؟ به قیمت به جان خریدن دشواریها و سختیهای مهاجرت و افتادن در دام انواع مشکلات و گرفتاریهای اخذ شهروندی و تابعیتی کشور خارجی و از دست دادن موقعیتهای گذشته در ایران و لابد بعدها حسرت خوردن به این گذشتهها و گذراندن زندگی در مرور و حسرت خاطرات؟!
البته کم نیستند آدمهایی که تاکنون راه مهاجرت را درپیش گرفته و در کشور و محیطی با فرهنگ و زبان و آداب و رسوم متفاوت ساکن شده و در مدت زمان کوتاهی خود را با محیط جدید کاملاً وفق دادهاند و در عین حال به کشور و وطن اصلی شان همچنان عشق ورزیدهاند و کم هم نیستند تعداد دیگری که در مهاجرت و غربت دچار گرفتاریها و مشکلات متعدد شدهاند. آنها که میتوانستند؛ بازگشتهاند و حالا بیشتر از گذشته وطن، سرزمین و زادگاهشان را دوست میدارند و قدردانش شدهاند و آنها که برنگشتهاند و یا بنا به هر علتی نتوانستهاند برگردند؛ مجبور شدهاند هر طور که شده با مشکلات این مهاجرت بسازند و همچنان بسوزند.
البته دنیای پیشرفته امروزی با تکنولویهای نوین ارتباطی توانسته است بخشی از مشکلات عاطفی و روانی مهاجرت و مهاجران و دوری از خانواده و بستگان و خویشاوندان را برطرف کند. ولی مسئله هویت، وطن دوستی و احساس دلدادگی نسبت به زادگاه و جایی که شخصیت انسان در آن رشد کرده و شکل گرفته، یک احساس طبیعی و میلی غریزی است که خداوند در نهاد بشر به ودیعه گذاشته است و این چیزی نیست که بهراحتی بتوان آن را نادیده گرفت.
البته صرف زیستن در یک مکان خاص لزوماً احساس تعلق به آن را برای انسان ایجاد نمیکند چرا که متغیرهایی چون: بازه زمانی که انسانها در یک مکان خاص زیستهاند (بویژه دوران طفولیت)، تاریخ زندگی و مقطع زمانی شکلگیری شخصیت و بالندگی هر فرد، تعلق والدین فرد به یک آب و خاک و ریشههای آباء و اجدادی، سنتها، زبان و خرده فرهنگهایی که به نوعی با یک زیستگاه خاص عجین شده و جزء لاینفکی از آن شدهاند و میزان تاثیر پذیری و تاسی انسانها از آنها و… در ایجاد علقههای ناگسستنی بشری به وطن و زادگاه تاثیر گذار بوده و هستند.
از طرفی اگرچه ممکن است ناکامیها، فراهم نبودن مقطعی شرایط مطلوب زندگی و یا در دنیای مدرن امروزی فقدان تسهیلات ایده آل زیستی، اشتغال و یا حتی فقدان شرایط سیاسی، اجتماعی مناسب، انسانها را وادار به مهاجرت کند، اما به عینه دیدهایم حتی برخی خاطرات ناخوشایند انسانها از زادگاهشان هرگز موجب دل کندن همیشگی آنها از وطن نشده است و همواره فروغ این مهر در دل ابنای بشر فروزان مانده است.
ما به عنوان یک ایرانی در هر گوشهای از این کره خاکی که زندگی میکنیم، با در نظر داشتن فرهنگ غنی و تمدن کهن خویش و با هر الگو و سبکی از زندگی که انتخاب کردهایم، نمیتوانیم از ریشهها و آموزههای ایرانی خود دل بکنیم و از اصل خویش دور بیفتیم! شاید جا داشته باشد با تامل و درنگی در هنجارها و ارزشهایی که از این دیار کهن به میراث بردهایم، لختی هم به ادای دین به مام وطن بیندیشیم و اینکه به پاسداشت آنچه خداوند از موهبت ایرانی بودن در نهاد ما به امانت گذارده، از خود بپرسیم برای وطن خویش چه کردهایم و چه میتوانیم بکنیم؟
سوال آخری البته همان چیزی است که نگارنده همواره از خود در طول حداقل دو دهه پرسیده است؛ چه آن زمان که سالها در تهران برای کسب تحصیلات عالیه، دور از از خانواده پدری و زادگاهش در آذربایجان؛ گذران زندگی کرده و چه سالهایی که به حکم شغلی و کار فرهنگی در خارج از کشور حضور داشته است. در همه این مدت، از دهه ۶۰ تا بدین سو این مقوله همواره دغدغه ذهنیام بوده است که چگونه میتوانم دینم را برای شهر دارالصفایم خوی و روستای زادگاهم پیریادگار در حد خود ادا کنم؟
فکر بازگشت به آذربایجان و شهر و زادگاهم و بودن در کنار خانواده، پدر، مادر، خواهران و برادران، اقوام، طایفه، محله، روستا و… همواره با من بوده و چه عهدها که در این خصوص با خود نکردهام! سال به سال که فاصله زمانی ترک دیار و دوری از زادگاه بیشتر شده، بههمان اندازه عشق و دلبستگیام بدانجا نه تنها کمتر نشده بلکه برعکس بیشتر هم شده است ولی این هجر کی به پایان خواهد رسید و وصل کی فرا خواهد رسید همچنان نامعلوم و مبهم است.
گویا آنچه درباره تهران و آبش گفتهاند پر بیراه هم نیست! هر که از این آب جرعهای نوش کرده و میکند؛ تا ابد در تهران ماندگار میشود و یحتمل این گفته مشمول ما نیز شده است. علیرغم همه اینها ما همچنان دلمان در گروی همان شهری است که شمس تبریزی را در خود جای داده است؛ شهر دارالصفای ایران خوی و بههمان اندازه دلمان در گروی روستایی است که «پیریادگار» ش مینامند. روستای دورافتاده و محروم در منتهیالیه شمال شرقی قرهضیاءالدین در آذربایجان غربی.
این روستا با زمینهای حاصلخیز کشاورزیاش زمانی از جمله بزرگترین روستاهای منطقه از لحاظ جمعیت بهشمار میرفت. در طول سالهای گذشته بخش اعظمی از جمعیت آن در جستوجوی زندگی و آیندهای بهتر و متاثر از پدیده گسترده مهاجرت و شهرنشینی و ناامید از برخوردار شدن از امکانات متعارف، پیریادگار را ترک کرده و روانه شهرها و آبادیهای دور و نزدیک شدهاند.
قره ضیاءالدین که از لحاظ مسافت نزدیکترین شهر به روستاهای محورتاج خاتون محسوب میشود؛ بیشترین جمعیت مهاجر روستای پیریادگار را در خود جای داده است. بخشی دیگر از اهالی این روستا از ۳۵ سال گذشته تا به امروز بتدریج راهی شهرهای خوی، علمدار، ارومیه، تهران، کرج، ماکو، سدارس و… شدهاند. اهالی این روستا مردمانی بسیار زحمتکش و قانع هستند و در شرایطی بسیار سخت و محروم از حداقل امکانات، همواره مشوق فرزندانشان برای کسب علم و تحصیل و روزی حلال بودهاند. اکنون جوانان زیادی از این روستا در مراکز علمی، آموزشی و در نهادها و دستگاههای اجرایی و اداری کشور مشغول خدمت هستند و علیرغم اقامت در شهرهای بزرگ و کوچک و حتی خارج از کشور، همچنان و بلکه بیشتر از گذشته به روستا و زادگاه خود عشق میورزند.
پیریادگار امروزه دیگر نامی کاملاً شناخته شده در سطح استان آذربایجان غربی (و حتی فراتر از استان) و برای مسئولان اجرایی این خطه است. به جرات میتوان گفت پیریادگار جزو اولین روستاها در بین روستاهای منطقه بود که در سالهای اولیه فراگیری اینترنت در کشورمان دارای وبلاگ تخصصی با این عنوان شد و مطالب و نوشتههای متعدد درج شده در این وبلاگ تاثیر و نقش بسزایی در معرفی هرچه بهتر و بیشتر این روستا و ترسیم سیمایی جدید و فرهنگی از آن در منطقه داشته است.
در چند سال گذشته پیریادگار عنوانی در سطح ملی را نیز از آن خود کرده است: «نخستین روستای خودکفای امدادی در کشور.»
در آذر ۱۳۹۹ جمعی سه نفره از پیریادگاریهای غیر ساکن با محوریت نگارنده این یادداشت به اتفاق رئیس شورای اسلامی روستا، کمپینی را بمنظور جلب حمایتهای خیرین بمنظور کمک به حل مسائل و مشکلات این روستا تشکیل دادند. کمپین تاکنون خوشبختانه مورد استقبال بسیاری قرار گرفت و نردیک به ۸۰ نفر با ارسال پستها و کامنتها در گروه تلگرامی پیریادگار و یا از طریق پیامها و تماسهای تلفنی آمادگی خود را برای پیوستن به این حرکت خیریه و عام المنفعه اعلام کردند.
پرویز قاسمی
بیشکک قرقیزستان
۱۳۹۹/۹/۲۰