روایتهای بسیاری داریم دالّ بر این که سید محمد خاتمی در خرداد ماه سال ۱۳۷۶ حتی خودش هم از پیروزیاش متعجب شده بود. ظاهرا همین اتفاق برای مسعود پزشکیان هم افتاده و یحتمل در وقت شیرینِ پیشی گرفتن از رقیب در دُورِ دوم از مژدهآورِ مشتلق طلب پرسیده: «واقعا؟! بابا دم مردم گرم!»
مهم نیست این روایات تا چه اندازه دقیق هستند و صحت و سقم تاریخی آنها به چه شیوهای ثبت و ضبط شده است. چرا که فهم پسزمینه و دلایل این تعجب دشوار نیست. به عنوان مثال، خاتمی در برابر ناطق نوری با آن همه پشتوانه و نقطه اتکای دولتی و حاکمیتی حریف قَدَری نبود و پزشکیان هم چندان چِغِر نبود که در برابر قالیباف و جلیلی، بیم فتیله پیچ و خاک مال شدن در سر نداشته باشد.
نکتهی سادهای که در این ماجراها دستگیرمان شده، این است که ظاهرا اتکای نامزد انتخابات ریاست جمهوری به ریشههای نهادی و حاکمیتی، عامل پیروزی نیست و اتفاقا میتواند به شکست منتهی شود! یعنی رفتار و مواجههی مردم با حاکمیت، به قاعدهی همان فروشندهای است که تصور میکنیم در تلاش است تا متاع ناجور خود را به ما بیاندازد و بنابراین به توصیه او عمل نمیکنیم. وقتی که او دست بر کالایی گذاشت و گفت: «این حرف نداره»، مردم در جواب میگویند: «نه همونی که ته ویترین هست...نه این ور...بله...بله. همون».
بگذریم... به امروز بازگردیم.
به ساعاتی بیاییم که پزشکیان باید از لیست اعضای کابینه و نام معاونین گرفته تا انواع و اقسام پروتوکولها و قوانین و قواعد نوشته و نانوشته سردرآورد و کار را پیش ببرد. حال و روز او در این ایام حساس، شبیه یک سوار است. سواری که اسب ابتیاع کرده است. ولی حال و روزی داشته که نتوانسته از اول، به فکر اصطبل و زین و لگام و علوفه باشد و از این مهمتر، سواری را هم به قدر کفایت نیاموخته و هر جا که ترس ازافتادن داشته باشد، ناچار میشود یال را بگیرد و گردن را بچسبد. صد البته این یک موقعیت ویژه است و قصور و اشکال از پزشکیانِ بردبار و نجیب نیست.
شرایطی که پزشکیان در آن قرار گرفت؛ یک موقعیت ناگهانی و خاص بود که واقعا کشور و دستگاه حاکمیت برای چنین موقعیتی مهیا نبود. نه تنها سقوط بالگرد شخص شماره دو مملکت، بلکه تغییرات اقلیمی، گرما، ناترازی انرژی، بیماری واگیردار و چند روز تعطیلی، میتواند به راحتی کشور را قفل کند. چرا که سناریوهای اندیشیده شده معدود هستند و با وجود آن که این کشور از تعدد و تکثر «نهادهای بودجه خوار» و فاقد خروجی مثبت مینالد، غالبا چیزی به نام فکرِ روزِ مبادا در میان نیست و همه چیز در سیکل کوتاه مدت تعریف شده است. اما به نظرم این همه تجربه کافیست و بعد از چهل و چند سال آزمون و خطا، باید شاهراه را یافت و فکری به حال این پرسشِ مهم کرد: «چرا ساز و کارِ سیاست و اجرا در این سرزمین، نه تنها برای امورِ غیرمترقبه و غیرقابل پیشبینی، بلکه برای وقایع و رویدادهای محتمل و قابل پیشبینی، آماده نیست و موتور، خیلی زود جوش میآورد؟»
بگذارید قدری بدبینانه سوال کنیم: «اگر پشتِ هفت کوه سیاه، مجددا اتفاق بدی بیفتد، باز هم باید به هول و ولا بیفتیم و سه ماه دیگر صرف ریستارت کابینه شود؟»
بگذارید در یک فلاش بک کوتاه به عقب بازگردیم و چنین سوالی طرح کنیم: «اگر خاتمی، قبل از ثبت نام در انتخابات سال ۱۳۷۶ از احتمالی پیروزی قاطعانه ی خود، اطمینان و یقین نسبی داشت و بر اساس یک ساز و کار تشکیلاتی به میدان آمده بود و طرف مقابل نیز درک صحیحی از کل خواسته ها و مقاصد حزب خاتمی داشت، باز هم رویدادهای دوران اصلاحات در همان مسیر پیش می رفت؟
رفتار یک رییس جمهورِ متعجب از پیروزیِ خود با کادرهای سیاسی مهمی همچون تاجیک، نوری، حجاریان، تاجزاده، موسوی لاری و دیگران چگونه می تواند باشد و مواجهه ی رییس جمهوری که از پیروزی خود و رفقایش اطمینان دارد و الف تا ی مواضع سیاسی را از قبل با آنها چک کرده است، به چه شکلی پیش می رفت؟ همین قاعده با قدری تفاوت، در مورد احمدی نژاد هم صدق میکند. اگر به عنوان مثال، یک سال قبل از برگزاری انتخابات، او به عنوان نامزد حزب رایحه به مردم معرفی میشد و کادرهای سیاسی تیم او برای مردم قابل شناسایی میبودند و شعارهای اقتصادی او در مورد یارانه و اقتصاد دولتی از جانب اقتصاددانان کشور حلاجی میشد و شعارهای او دربارهی هولوکاست و هستهای و پارگی قطعنامه دان سازمان ملل و مفاهیم دیگر برای دانشگاهیان و نخبگان و مردم روشن بود، باز هم میتوانست سکاندار شود؟
قبول کنیم که فرار از پرسشهای بنیادین جایز نیست و باید فکری به حال این مقوله کرد. قبول کنیم که نقش آفرینی برخی از سیاستمداران و عجز برخی دیگر از آنان در دو سه ماه اخیر، نمونهی روشنی از تحولات مهمی بود که در جامعه شناسی سیاسی جریانات و احزاب روی داده و ظاهرا همه از آن غافل بودهاند. به عنوان مثال، بیایید فارغ از نوع دیدگاههای جناحی، به این سوال به ظاهر ساده بیاندیشیم: چرا سیاستمداران قدیمی و متنفذی همچون حداد عادل، رضایی میرقائد، ولایتی و خیلیهای دیگر نتوانستند به شکل جدی نقش آفرینی کنند و بر معادلات اثر بگذارند؟ ولی نتایج انتخابات به شکلی رقم خورد که میتوان به راحتی گفت؛ دو محمد جوادِ تیم پزشکیان، بر کل صحنه اثر مستقیم بگذارند؟ باز هم تاکید میکنم که برای رسیدن به پاسخی روشن، لازم است از دریچهای دور از حب و بغض جناحی به این ماجرا بنگریم. اگر نه نمیتوان نتیجه گرفت.
حالا که غبارِ میدان و قیل و قالِ دوران رقابت فرونشسته، وقتِ آن است که فضای سیاسی کشور، خود را برای مقاطع آتی مهیا کند. وقتِ آن است که دستگاه حاکمیت، مقاومت در برابر مفهوم حیاتی «تحزب» را کنار بگذارد و اجازه دهد که حیات و ممات حزب در این کشور، مبتنی بر خواستِ نخبگان و ارادهی مردم باشد و نه شکل فرمالیتهای که سر و ته آن مشخص نیست و نمیتواند در مواقع ضروری به دادِ کشور برسد.
از انگلیس مثال نمیآورم و به این اشاره نمیکنم که حزب کارگر چگونه توانست در مدت زمانی کوتاه، تکلیف دولت و کابینهی جدید را روشن کند. به همسایهی غربیمان ترکیه اشاره میکنم که در آنجا، تحزب تبدیل به بزرگترین کارخانهی کادرسازی و لیدرسازی شده و اجازه نمیدهد تحت هیچ شرایطی، دست و بالِ دنیایِ سیاست از کادرها و مدیران توانمند و رهبران بلقوه خالی باشد.
اگر ایران نیز به قاعدهی ترکیه و انگلیس و دیگر کشورهای صاحب احزاب راستین، دنبال کارِ سیاسی و سیاستمدارپروری نرود، در بزنگاههای آتی نیز با مشکلات بزرگ روبرو خواهد شد. همین حالا وقتِ آن است که افرادی نظیر کرباسچی، ظریف، روحانی، جهانگیری، عبدی، آخوندی، قوچانی و دهها و صدها چهرهی سیاسی دیگر از جناحهای رقیب؛ دنبال کارِ حزبی بروند و تشکیلات به معنی و مفهوم روشن آن شکل ملی و استانی خود را پیدا کند. در کشوری که دهها دانشکدهی علوم سیاسی دارد و سالانه صدها نفر در گرایشهای مختلف علوم اجتماعی فارغ التحصیل میشوند و در عین حال در حوزههای علوم پایه و مهندسی و اجرایی، هزاران جوانِ پای کار دارد، میتوان جانی دوباره به عالمِ سیاست بخشید.
۳۱۱۳۱۱