سرویس فرهنگی؛ تابناک_ گاهی پای درددل دخترها که مینشینیم، تازه یادمان میافتد که چقدر جای پدر در زندگی خالی است. حتی اگر پدر باشد، حرف بزند، نصحیت کند، و سفره خانه را همیشه رنگارنگ از خوراکیهای مختلف کند. این درددلها فقط برای طبقه خاصی از دخترها نیست. حتی فروغ فرخزاد هم چنین غمی را چشیده و بالاخره در سفری که به مونیخ داشته، از راه دور با پدرش از طریق نامهها و کلمهها ذرهای از احساسات واقعیاش را گفته است. حرفهای فروغ را بازخوانی کنیم نه فقط برای آنکه شاعر مهم دوران معاصرمان را بیشتر بشناسیم. برای آنکه جنس حرفهای دخترانه را بهتر بفهمیم و حتی تلنگری به خودمان بزنیم که نکند خواهرم یا دخترم یا همسرم و زنی در اطرافمان همین دردها را چشیده و مجالی برای گفتنش نداشته.
درددل با پدر
فروغ در چهارشنبه 2 ژانویه، از همان ابتدای نامه از پدرش عذرخواهی میکند که کمی دیر نامه نوشته اما خیلی زود سر صحبت را باز میکند: «من همیشه دلم میخواسته برای شما نامه بنویسم و درددل کنم اما هر وقت پیش خودم تصمیم گرفتهام که نامه بنویسم بلافاصله از خودم پرسیدهام که چه بنویسم و این فاصلهای را که بین من و شما به وجود آمده با چه چیز میتوانم پرکنم؟ من دوست نداشتم بنویسم: حالم خوبست و سلامت هستم و شما چطورید و چه کار میکنید؟ دلم میخواست همه زندگیام را، همه حسها و دردها و بدبختیهایم را، برای شما بنویسم و نمیتوانستم و هنوز هم نمیتوانم. چون وقتی پایههای ساختمان افکار و عقاید ما در دو زمان مختلف و در دو اجتماعی که از لحاظ شرایط متفاوت هستند، ریخته شده، چطور ما میتوانیم در میان خودمان حسن تفاهم ایجاد کنیم؟»
و بعد انگار کمی رودربایستیها حذف میشود و ادامه میدهد: «من هم نمیتوانم تا وقتی که این حرفها توی سینهام هست احساس رضایت و آرامش کنم و وقتی شما را میبینم خودم باشم، نه یک موجودی که نه میخندد، نه حرف میزند و فقط میتواند کِز کند و یک گوشه بنشیند. درد بزرگ من این است که شما هرگز مرا نمیشناسید و هیچوقت نخواستید مرا بشناسید. شاید شما هنوز هم وقتی راجع به من فکر میکنید مرا یک زن سبکسر با افکار احمقانهای که از خواندن رمانهای عشقی و داستانهای مجله تهران مصور در مغز او به وجود آمده است، میدانید. کاش این طور بودم، آن وقت میتوانستم خوشبخت باشم! آن وقت به همان اتاقک کوچولو و شوهری که میخواست تا آخر عمرش یک کارمند جزء باشد و از قبول هر مسئولیتی و هر جهشی برای ترقی و پیشرفت هراس داشت، و رفتن به مجالس رقص و پوشیدن لباسهای قشنگ و وراجی با زنهای همسایه و دعوا کردن با مادرشوهر و خلاصه هزار کار کثیف و بیمعنیِ دیگر قانع بودم و دنیای بزرگتر و زیباتری را نمیشناختم و مثل کرم ابریشم در دنیای محدود و تاریک پیله خودم میلولیدم و رشد میکردم و زندگیام را به پایان میرساندم! اما من نمیتوانم و نمیتوانستم اینطور زندگی کنم. وقتی خودم را شناختم سرکشی و عصیان من هم در مقابل زندگی با این صورت احمقانهاش شروع شد، من میخواستم و میخواهم بزرگ باشم. من نمیتوانم مثل صدهاهزار مردم دیگر که در یک روز به دنیا میآیند و روزی دیگر از دنیا میروند بیآنکه از آمدن و رفتنشان نشانهای باقی بماند، زندگی کنم. در من این هست ولی هرگز نمیگویم که آنچه تا به حال انجام دادهام، صحیح بوده و کسی نمیتواند به من اعتراضی کند. نه من خودم میدانم که در زندگیام خیلی اشتباه کردهام اما کیست که بتواند بگوید همه اعمال و افکار و رفتارش در سراسر زندگی عاقلانه و درست بوده؟»
من دختر بدی نیستم
کمی صبر کنید. هنوز حرفهای صمیمانهتر فروغ را نخواندهاید. تازه از اینجاست که فروغ فرخزاد با تمام شهرتی که داشته، از خودش که عضوی از یک خانواده است و دلش میخواهد دیده شود، و اعضای خانوادهاش بدانند که او هم خوب است، حرف میزند: «من دختر بدی نیستم و هرگز در زندگیام نخواستم باعث سرافکندگی خانوادهام باشم. من اگر در این راه قدم گذاشتم برای این بود که فامیل من به وجود من افتخار کنند و هنوز هم فکرم همین است و مطمئن هستم که یک روز به هدفم خواهم رسید، اما چه میتوانستم بکنم وقتی هرگز و در هیچجا برای آن آسایشی وجود نداشت و هیچوقت نمیتوانستم دهانم را باز کنم و حرفهایم را بزنم و خود را به شما و دیگران بشناسانم؟ یادم میآید وقتی من در خانه برای خودم کتابهای فلسفی میخواندم و مینشستم و ساعتها با استاد فلسفه دانشکده ادبیات راجع به فلسفههای شرق بحث میکردم شما راجع به من اظهار عقیده میکردید که دختر احمقی هستم که در اثر
خواندن مجلههای مزخرف فکرم فاسد شده! آن وقت توی خودم خرد میشدم و از این که در خانه اینقدر غریبه هستم، اشک توی چشمهایم جمع میشد و سعی میکردم خفه بشوم و به کسی کاری نداشته باشم و یا هزار نکته دیگر نظیر این که شاید در نفس خود زیاد مهم نباشند اما هر کدام به تنهایی برای خرد کردن روحیه و شخصیت فردی کافی هستند.»
من زن خیابانگرد نیستم
پدر! ما دخترها چقدر میتوانیم پدرهایمان را نقد کنیم، و مودبانه اما منتقدانه بگوییم که فلان کارشان درست یا خطا بود؟ فروغ بعد از این که مسیر زندگی خود را پیدا کرد، فرصت یافت تا در این نامه پدر خود را نقد کند و بنویسد که: «اول باید از شما شروع کنم، از کسی که با محبتش میتوانست ما را به خودش نزدیک کند و راهنمای ما باشد. اما با خشونتش ما را از خودش میترساند و باعث میشد که ما به خودمان پناه بیاوریم و با مغزهای کوچکمان مسائل بزرگ زندگی را حل کنیم و چه بسا که دچار اشتباه بشویم. یادم میآید گاهی اوقات به فکر شما میرسید که ما را نصیحت کنید اما فقط وقتی خودتان حس میکردید که احتیاج به حرف زدن دارید نه وقتی که ما احتیاج به شنیدن! بیآنکه در نظر بگیرید که آیا شرایط و موقعیت و مهمتر از همه، روحیههای ما آماده برای درک و قبول نصایح شما هست یا نه. (یکی را از توی رختخواب و دیگری از سر میز غذا و بعد سومی را در حالی که غرق بحر مطالعه بود، صدا میکردید و بعد) نصایح شما بدون هیچ مقدمهای شروع میشد. با ابروهای گره کرده و سری که همیشه به زیر بود. مثل این که شما میترسیدید اگر به چشمهای ما نگاه کنید و به روی ما بخندید، ما محبت و ظرافت احساسات شما را درک کنیم و این برای شما بد باشد و بعد نتوانید باز ما را وادار کنید که از شما اطاعت کنیم و بترسیم! هرگز یادم نمیآید که حرفهای شما را جدی تلقی کرده باشم.»
نامه فروغ به پدرش مفصل است. او سعی میکند خود واقعیاش را در زندگی جدیدش نشان دهد: «برعکس تصور شما زن خیابانگردی نیستم بلکه خودم هستم، زنی که دوست دارد کنار میزش بنشیند و کتاب بخواند و شعر بنویسد و فکر کند. چرا؟ چون حس میکنم که مال خودم هستم. حس میکنم که در خانه راحت هستم. دیگر چشمهای کسی با تنفر و تحقیر مرا نگاه نمیکند. دیگر کسی به من نمیگوید این کار را بکن، این کار را نکن، کسی مرا یک بچه نفهم نمیداند و من برای خودم، برای حفظ وجود و شخصیت خودم، احساس مسئولیت میکنم.»
دیگر حرفهای فروغ (چه در این نامه و چه نامههای متعددش به افراد مختلف) در کتاب «جاودانه زیستن، در اوج ماندن / فروغ فرخزاد» نوشته دکتر بهروز جلالی آمده است. اما این نامه خاص، انگار نه فقط حرفهای فروغ که حرفهای هر دختری میتواند باشد که پدرش او را نمیبیند، او را آدم حساب نمیکند. که شاید اگر این فاصلهها برداشته میشد، جهان پدران و فرزندان زیباتر و ملایمتر میشد. شاید تعداد خبرهای قتل پدرها که دخترانشان را برای همیشه خاموش میکنند، کمتر میشد.