جبلی نوشته است: «هر روز نیمه خوب بودم که پدرم کت و شلوار میپوشید و به جلوی موهایش روغن میزد. کراواتش را جلوی آینه درست میکرد، به کفشهایش دستمال میکشید و از خانه بیرون میرفت. یک روز قرار شد اسم مرا در مدرسه بنویسند. من مثل پدر کت و شلوار پوشیدم، کراوات کِشی خودم را زدم و گفتم از ادکلنش به من هم بزند. موهایم را آب و شانه کردم. بعد به جای مغازه به مدرسه اقدسیه رفتیم . از کوچه باغ سید رد شدیم. شناسنامه من دست پدر بود. میدان عشرتآباد را رد کردیم. چقدر دور بود. پدرم با علی یخی دکهدار سلام و علیک کرد و به من گفت: «این پیرمرد وقتی من هم مدرسه میرفتم، اینجا بود.» روی دیوار چوبیاش یک عکس بزرگ سِوِنآپ بود، خیلی سبز ولی رنگورورفته و نمکشیده. او قره قوروت داشت و فوتینا و آلاسکا. بعد یک سفالفروشی بود که دو برادر پیر روی گلدانها را رنگ میزدند و مغازههای دیگر هم بماند. بالاخره در خیابان خواجهنصیر روبهروی خیابان گرگان به دیوار آجری عظیمی رسیدیم؛ مثل یک قلعه، مثل دیوار زندان قصر. پدرم اداره مخابرات را که روبهروی آن بود، به من نشان داد و گفت: «به به، چه ساعت قشنگی!» بالای در مدرسه تابلوی سیاهی بود از یک مجمعه هم بزرگتر با نقش شیر و خورشید که روی آن نوشته بود: توانا بود هر که دانا بود. وارد حیاطی شدیم که دور تا دورش کلاس بود. سکوت. حتی یک بچه هم در حیاط نبود. فراش جلوی درآمد؛ ترکه خیس آلبالو را در دستش تکان میداد. پرسید: «چه کار دارید؟» پدرم مهربانانه گفت: «ما فامیل آقای کاویانی هستیم.»
با همان ترکه ما را به بالای پلهها راهنمایی کرد. پدرم گفت: «اینجا شاهنشین دوره قاجار بوده و الان دفتر است.» از پلهها بالا رفتیم. فراش همچنان مثل ساموراییها چوبش را در هوا تکان میداد تا صدا دربیاورد. از دو ردیف پله که به یک ایوان خیلی کوچک میرسید، بالا رفتیم. وارد سالنی شدیم که بوی نا میداد و یک میز پینگپونگ وسط آن بود. درها همه قهوهای بودند و بسیار بلند. پدرم به من گفت: «خوش به حالت. این آقای کاویانی که الان مدیر مدرسه است، فامیل خودمان است. ولی وقتی من دانشآموز بودم، کسی هوای مرا نداشت. فقط ترکه بود و فلک.» درِ قهوهای بزرگ را زد و یک نفر گفت: «بفرمایید.»
وارد شدیم. آقای مدیر با پدرم به مهربانی رفتار کرد و اصلا به فکر فلک کردن او نبود. وقتی حال عزیز و آقا بزرگ را پرسید، من خیلی خیالم راحت شد. شناسنامه مرا از پدرم گرفت و کلی نگاه کرد. بعد گفت: «این بچه ده روز کم دارد.» و به من گفت: عمو جان بایست. من خبردار ایستادم. حتی قدم را هم بالا کشیدم. پدر به من و آقای مدیر نگاه کرد. سرش را تکان داد. گفتم: «از زیبا الف و ب و بابا آب داد را یاد گرفتهام.» هر دو با هم خندیدند و منِ بدبخت را دوباره به خانه فرستادند.
کت و شلوار، کراوات، بلد بودنِ بابا آب داد، موهای آبوشانه کرده، حتی کیف هم که داشتم، مداد رنگی ولی باز هم نشد که نشد. چرا هیچکس نمیخواهد من درس بخوانم؟ مدیر گفت: «سال دیگر تو اولین دانشآموز مدرسه اقدسیه هستی.»
فقط به خاطر ده روز کمتر! با گریه به خانه برگشتم. متولد ده مهر بودن، جرمم بود و اصلا نمیدانستم چرا. باید یک سال دیگر حسرت میخوردم.»