به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، روز جمعه ۲۴ آذر ۱۳۴۰ آدولف آیشمن مسئول ادارهی امور مربوط به امور یهودیان حکومت آلمان نازی در دادگاه ویژهی اسرائیل به جرم قتل شش میلیون یهودی به اعدام محکوم شد و درست شش ماه بعد باز هم در روز جمعه ساعت ۱۱ خرداد ۱۳۴۱ در اورشلیم( شهر قدس) به دار آویخته شد. او که پس از سقوط آلمان نازی در جنگ دوم جهانی به آرژانتین گریخته بود، سرانجام پس از چند سال، شناسایی و برای محاکمه به اسرائیل منتقل شد. روز پنجشنبه هشتم شهریور ۱۳۴۱ سه ماه پس از اعدام آیشمن روزنامهی اطلاعات، خبر داد که آیشمن در طول مدتی که در اورشلیم(شهر قدس) زندانی بوده یادداشتهایی نوشته که به طرزی مرموز به بیرون درز کرده است، اطلاعات از همان روز این یادداشتها را با ترجمهی احمد مرعشی به صورت سریالی منتشر کرد. ادامهی این یادداشتها را به نقل از روزنامهی اطلاعات (به تاریخ ۲۷ شهریور ۱۳۴۱) میخوانید:
طی سالها تجربه فهمیده بودم که برای صید هر ماهی قلاب دیگری لازم بود. برای من واضح بود که به عنوان یک آلمانی نمیتوانستم خواستار تحویل گرفتن یهودیها باشم، زیرا قبلا درخواستی نظیر این درخواست من در دانمارک با اشکالات کافی مواجه شده بود. به همین جهت من ریش و قیچی را در اختیار مقامات مجارستانی قرار دادم.
دکتر اندره که بعدها یکی از صمیمیترین دوستان من شد در پست معاونت وزارت کشور کلیهی نظریات ما را در قالب دستورات قانونی ابلاغ میکرد و سپس دکتر باکی و نیروی ژاندارمری تحت فرمانش آنها را به دقت مورد اجرا قرار میدادند.
این دو معاون را من چون موم در دست داشتم و هرچه آن دو نفر متفقا پیشنهاد میکردند وزیر کشور بهناچار صحه میگذاشت و زیرش را امضا میکرد؛ بنابراین معجزه نبود اگر بدان سرعت قطارهای حامل یهودیان روانهی آشویتس میشدند.
پلیس مجارستان یهودیان را توقیف و جمعآوری و بار قطارها میکرد. آن هم تحت نظر مستقیم سرگرد ژاندارم لسلو فرنسی. فرنسی عضو یک فامیل فئودل مجارستان بود [و] املاک زیادی داشت. یک بار مرا به املاکش دعوت کرد و از من پذیرایی شاهانهای به عمل آورد. در این مهمانی شراب مفصلی نوشیدیم، شرابی که از انگورهای تاکستانهای خود جناب سرگرد گرفت شده بود. این سرگرد نیز مثل من عاقبت خوبی نداشت به طوری که بعدها در مطبوعات خواندم به سال ۱۹۴۵ دستگیر و به دار آویخته شد.
هرگز برای تماشای چگونگی بار شدن یهویها نمیرفتم، برای من که فرصت سر خاراندن نداشتم وقتگذرانی بیهودهای بود. ضمنا از آنجایی که انجام این وظیفه به عهدهی ژاندارمری محول شده بود میترسیدم بعضی از دخالتهای من دخالت در امور داخلی مجارستان تعبیر شده، مشکلاتی سر راه ما پدید آورد.
طبق دستور هیملر قرار بود در درجهی اول زیر پای یهودیهای مجارستان شرقی را جارو کنیم. فرمانهای مورد لزوم برای اجرای این دستورات را معاونین وزارت کشور به «پای» ابلاغ میکردند. من نیز در این میان وسایل انتقال آنها را به آشویتس فراهم مینمودم. به هاویت اشتورم فوهرر «نوواک» ماموریت داده بودم نقشهی عمل را طرح کرده واگنهای مورد احتیاج را از وزارت حملونقل آلمان به عاریت بگیرد. با هر قطاری که به راه میافتاد چند نگهبان اونیفورمپوش آلمانی نیز میفرستادم. از این افراد خیلی زیر دست داشتم.
به همهی این نگهبانان دستور اکید داده بودم از خشونت و وارد آوردن فشارهای بیجا به مسافرین خودداری نمایند. این پرنسیب از طرف مقامات مجارستانی نیز رعایت میگردید ولی نه به طور صد درصد. تازه اگر هم سوءتفاهمی پیش میآمد به من مربوط نبود، زیرا وظایف آنها خارج از حدود صلاحیت من قرار داشت، ولی بعضی موارد پیش میآمد که حتی افراد من نیز از اعمال غیرانسانی پلیس مجارستان بهتزده میشدند. روزی «وبس لیسنی» به من گزارش داده بود که یهودیها را مثل گلههای گوسفندی که به سلاخخانه میبرند در واگنها روی هم میریزند و مثلا در واگنی که فقط ظرفیت ۵۰ نفر را داشته ۲۵۰ نفر چپانیده بودند. من از این بابت خیلی ناراحت شده بودم. بارها کتبا به مقامات مسئول مینوشتم: «هدف ما مجازات فرد نیست، بلکه حل مسئلهی نهایی یهود از نظر سیاسی میباشد بنابراین دلیل ندارد با آنها بدرفتاری شود.»
معذلک چه مامورین مجارستانی و چه نفرات خود من گاه و بیگاه مرتکب رفتارهای توهینآور و زنندهی نسبت به یهودیان میشدند. یک روز «اس.اس»ی را دیدم که با چوب باتون مشغول وارد آوردن ضربات بسیار محکمی بر سر و روی یک پیرمرد یهودی علیل و بیمار است. اس.اس مزبور را فوری توبیخ کرده جریان را به فرماندهاش گزارش داده تقاضای تنبیه و اخراجش را کردم.
قطارهای حامل یهودیان سرپوشیده بود. آنها را توی واگنها میریختند، سپس درِ واگنها را بسته مهر و موم میکردند. این مهر و موم فقط در آشویتس باز میشد. وضع یهودیان ضمن مسافرت بسیار اسفناک بود، از همهی اینها گذشته قطارها بطئیالسیر [کندرو] بودند و از نزدیکترین راه نیز به مقصد نمیرفتند.
این قطارها نه مستراح داشتند نه حتی آب خوردن. غذا هم بسیار بسیار بد بود و یا اصلا غذا نبود زیرا بسیاری از اوقات رنود مجارستای ضمن بار کردن غذاها به قطار آنها را کش میرفتند بنابراین چیزی نمیماند تا به یهودیان خورانده شود.
اردوگاههای یهودیان در مجارستان لبریز بود، ژاندارمهای مجار نیز برای اینکه این اردوگاهها هرچه زودتر تخلیه شوند، تا میتوانستند واگنها را پر مینمودند. ضمن بار کردن فریاد میزدند: «بروید تو، بروید تو. تا مرز فقط ۲۴۰ کیلومتر راه است و از آن به بعد به خاک آلمان میرسید. خود آلمانیها به شما جای بهتری خواهند داد. هر طور هست این چند کیلومتر را تحمل نمایید.» ولی در خاک آلمان که به اصطلاح ما قدرت کامل داشتیم وضع طور دیگری بود. در آن سوی مرز قطار توقف میکرد. وضع مستراح بهتر میشد، آب آشامیدنی در دسترس قرار میگرفت، البته برای اینکه مبادا کثافت قطارها موجب شیوع بیماریهای مسری گردد.
همهی این مقدمات تدارک میشد تا یهودیانی که توانایی کار داشتند علیل و بیمار به اردوگاهها نرسند. با همهی احتیاطات معذلک کماندان «هوس» سرپرست آشویتس همیشه از وضع مجارستانیهایی که از راه میرسیدند شکایت داشت. وی میگفت همهی آنها بیمار و رنجورند و قادر به کار نیستند. و این ثابت میکند که آشویتس در درجهی اول به طور صد درصد یک اردوگاه مرگ نبود. و اگر آنجا اردوگاه مرگ بود پس چرا هوس از عدم سلامت تازهواردین بارها به رئیسش اوبر گرین فوهرر «پوهل» شکایت میکرد؟
او همیشه میگفت: «وقتی مهر و موم واگنها برداشته میشود همیشه نصف کمتر سرنشینان پیدا نمیشوند بلکه جسدشان کف واگن باقی میماند. واگنها خیلی کثیف هستند تا چند سانتیمتری کف واگنها همیشه فضولات آدمی ریخته شده است و مسافرین شبها را روی همین فضولات و یا از بیجایی روی همدیگر میخوابند.»
ادامه دارد...
۲۵۹