الناز و فرشته مادر و دختر تهرانی به خاطر ماهواره زندگی شان تباه شد حمید که طاقت این زندگی سیاه را نداشت با یک حرکت عجیب به تمام خواسته های این مادر و دختر پایان داد.
به گزارش رکنا، نیش و کنایهها منو کشته بود «الناز» هم شیپور مامانش بود. هر وقت از کنار من رد میشد باید تیکهای میانداخت «خوش به حال همکلاسیهام، من باید هی فوتبال شبکه سه رو ببینم و اونا فیلمهای مطرح دنیا رو. آخه من چه گناهی کردم که بابام خسیسه و پول نمیده یه ماهواره بخره!» هرچی به این مادر و دختر میگفتم: بابا جون مساله پول خریدن ماهواره نیست، تو خرجشون نمیرفت که نمیرفت. انگار من که از همشون بزرگترم دلم نمیخواد برنامههای متنوع رو ببینم، اما از آینده کارهامون باید بترسیم.
رفته رفته داشتم خام حرف اونا میشدم. از «فرشته» انتظار شنیدن بعضی چیزها رو نداشتم. خونه داداشم میرفتم دختر کوچیکش یه کنترل دستش بود و هی کانالهای ماهواره رو عوض میکرد. خونه باجناقم میرفتم همین جوری و در برگشت به خونه یه اعصاب خرد شدن حسابی داشتیم.
از ترس ماهواره حتیدوست نداشتم خونه مادرم برم، آخه اونها هم به این تکنولوژی پیشرفته مجهز بودند. بالاخره مغلوب میدان نبرد من بیچاره بودم. به جای اینکه دستامو جلوی دشمن آشنا بالا ببرم، اونا رو کردم توی جیبم و پول درآوردم و دادم دست «فرشته» و «الناز» تا هر کاری میخوان انجام بدن.
اونام دستشون درد نکنه، یه ماهواره دیجیتالی خریدند و خونمون رو کردن سینمای زنها و دخترها. روزهای اول من هم بدم نمیاومد زیرزیرکی یه نگاهی بندازم به برنامههای ماهوارهای اما بعدش تکراری شد و من زدم به بیخیالی، شبها تا نیمه «فرشته» و «الناز» پای تلویزیون مینشستند، وقتی از سر کار میاومدم دیگه از تمیزی خونه و غذای خوشمزه زنم خبری نبود و همه چیز حاضری شده بود.
توقعهای این مادر و دختر بیشتر شد، آنها هر روز یه نوع لباس میخواستن و همه لباسها هم فرنگی شده بود. مانتوهای کوتاه و شلوار لی برفی و چیزای دیگه که شرمم میشه براتون بگم. دو ماهی بود که آسایش توی زندگی ما از بین رفته بود. یه شب هر چی منتظر شدیم الناز از خونه دوستش برگرده، نیومد.
خیلی نگران شده بودیم. سابقه نداشت دخترم این موقع شب بیرون بمونه. «فرشته» خانم داشت میمرد، البته میدونستم که مقصر این زن بیفکره اما چیکار میکردم. افتادم توی خیابونها، بیمارستانها اورژانس، پلیس 110، اداره مبارزه با مفاسد و آخر سر پزشکیقانونی رو زیر پا گذاشتم اما انگار «الناز» آب شده بود رفته توی زمین.
هوا داشت یواش یواش روشن میشد، «فرشته» آروم گریه میکرد، از ترس آبروم نمیتونستم به این و اون بگم، زنم که توی حرف زدن کم نمیآورد انگار لال شده بود فقط ناله میکرد.
ساعت 9 صبح بود، من اداره نرفته بودم، توی اتاق نشسته بودم و به بدبختیمون فکر میکردم. صدای باز شدن در رو که شنیدم از جا پریدم، «الناز» بلند بلند میخندید و دوستش «مهرنوش» رو به داخل خونه دعوت میکرد. خیلی جلوی خودمو نگه داشتم که توی گوشش نزنم. «فرشته» بال در آورده بود، پرید رفت سمتش اونو بغل کرد و زد زیر گریه. «الناز» خنده توی لباش خشک شده بود. فکر نمیکرد ما چه عذابی کشیدیم. وقتی به اون گفتیم شب رو کجا مونده بود، گفت چون بابای «مهرنوش» رفته بود ماموریت، توی خونه اونا مونده بود.
خیلی عصبانی شده بودم و این ناراحتی وقتی بیشتر شد که «الناز» با پوزخندی گفت: بابا جون شما چقدر عقب موندهاید مگه توی ماهواره نمیبینید بچهها چهکارها میکنن و ماماناشون هیچی به اونا نمیگن.
بله، فهمیدم ماجرا از کجا آب میخوره، بدون اینکه به «فرشته» چیزی بگم یا به فکر هزینه این تکنولوژی مسخره باشم، رفتم سمت میز تلویزیون، رسیور رو برداشتم از پنجره خونه انداختم توی کوچه. واقعاًصحنه زیبایی بود، همه هاج و واج مونده بودند، فکر میکردند با زن ایدهآلم حرفم شده اما «فرشته» میدونست ماجرا چیه. همونجوری که «الناز» رو بغل کرده بود اونو برد توی اتاقش و مادرانه با او حرف زد.
یه هفته نمیشه که آسایش اومده توی خونم، منم برای اینکه «فرشته» و «الناز» بدونن چقدر دوستشون دارم یک ماشین خریدم و الان با زن و بچهام توی شمال دارم صفا میکنم.آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.