به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، حاصل زندگی مریم خانم و همسرش در این زندگی اجباری سه فرزند است که حالا بزرگ شده اند و یکی از آنها نیز ازدواج کرده است. مجید زندگی آبرومندانهای داشت. مریم خانم هم به فرزندانش عشق میورزید و به امید سر و سامان دادن بچهها روزگار میگذراند.
اما ناگهان سر و کله یک زن نامحرم در زندگی آنها پیدا شد. مجید با این زن سرو سری داشت. او در اثر این ارتباط پنهانی، توسط زن جوان به مواد مخدر آلوده شد. مریم خانم در حالی که نگران و مضطرب به نظر میرسید گفت: شش سال قبل به حرکات و رفتار مجید شک کرده بودم. حرفی نمیزد و دنبال فرصتی میگشت جیم کند و بیرون برود. کاری به کارش نداشتم و خودم را در خانه سرگرم میکردم.
یک روز خواهر شوهرم زنگ زد. خیلی ناراحت بود. میگفت خیلی اتفاقی به یکی از رستورانهای اطراف شهر رفته بودند که برادرش را با زنی جوان درآن جا دیده است. باور نمیکردم چه میشنوم. مجید آن قدر سرد و بی تفاوت بود که فکر نمیکردم با هیچ زنی بتواند ارتباط برقرار کند. خواهر شوهرم خودش را رساند. با گوشی تلفن همراهش از آقای برادرش و آن زن فیلمبرداری کرده بود.
ما منتظر ماندیم تا ساعت ۱۰ شب از سر کار به خانه برگشت. با دیدن خواهرش شوکه شده بود. وقتی فهمید دستش رو شده، داد و فریاد راه انداخت و از خانه بیرون زد.
بیشتر بخوانید
آن شب تا صبح اشک ریختم. اما موضوع را از بچه هایم مخفی کردم. نمیخواستم احترام پدرشان را خرد کنم.
به خودم امید میدادم سر شوهرم به سنگ زمانه میخورد و از راه خطا بر میگردد. ولی هر روز که میگذشت حال او بدتر و بدتر میشد. خیلی تحمل کردم و صبوری نشان دادم تا شاید اوضاع بهتر شود، فایدهای نداشت.
این اواخر هر موقع اعتراض میکردم مرا به باد کتک میگرفت. مجید با رفتارهای تحقیر آمیزش عذابم میداد و حاضر نبود دست از سر آن زنی که عامل تمام بدبختی هایش شده بردارد.
گاهی با خودم که خلوت میکردم فکرهای عجیبی به سرم میزد. آن قدر عصبی میشدم که دوست داشتم خبر مرگش را برایم بیاورند. مریم خانم آهی کشید و افزود: یک شب خواب دیدم شریک بی وفای زندگی ام را کشته ام. تا چند روز گیج و منگ بودم.
از سایه خودم هم میترسیدم. با خودم میگفتم به خاطر بچه هایم باید بسوزم و بسازم. ولی آن روز (روز حادثه) شوهرم از خانه بیرون رفت. تلفن همراهش را جا گذاشته بود. با دیدن پیامکهای عاشقانه آن زن اعصابم به هم ریخت. دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. بچهها هم خانه نبودند. وجودم سرشار از حس تنفر شده بود. نمیدانم با چه عقلی خانه ام را به آتش کشیدم.
شانس آوردم و یکی از همسایهها کپسول اطفای حریق داشت. او به دادم رسید و آتش را خاموش کرد. خیلی شانس آوردم، شاید خودم هم در آتش میسوختم. شوهرم به زندگی مان، به من و بچه هایم خیانت کرد.
مهرش از دلم رفته است و هیچ احساسی نسبت به او ندارم. خودش با دست خودش زندگی مان را نابود کرد. من هم اشتباه کردم. به یک مرکز مشاوره آمده ام راهنمایی بگیرم. پدر و مادرم هم در باره من ظلم کردند. یک ازدواج اجباری و این همه بدبختی.
منبع:رکنا
انتهای پیام/