فرزانه سرش را به شیشه اتوبوس چسبانید. اشکهایش بشدت میریختند. باورش نمیشد به این نقطه از زندگی رسیده باشد.بچههایش را گذاشته و از خانه بیرون زده بود به طلاق فکر می کرد فقط..
در این خانه یا جای من است یا جای خواهر و مادر تو. مگر من تا چند سال باید از آنها دستور بگیرم. مگر من چقدر طاقت دارم که این قدر از طرف آنها بدی ببینم و دستور بشنوم. میگفت و اشک میریخت. یادش میآمد که تمام این سالها چطور آنها او را تحت فشار قرار داده بودند. یادش میآمد که چقدر تحقیرش میکردند. روزی نبود که در خانهاش نباشند. اکبر هم با آنها مینشست و حرف میزد و گل میگفت و گل میشنید.
بغض بزرگی گلوی فرزانه زن جوان را فشار میداد. تمام دوران بارداریاش میهمانداری کرده بود. هرچه به شوهرش میگفت که مرد من دیگر توان ندارم، من دیگر طاقت ندارم، من دیگر اعصاب و قدرتی برایم نمانده است کسی نمیفهمید. اکبر به فرزانه گفته بود: چرا میخواهی با بهانهگیری به مادرم بیاحترامی کنی. سالها گذشته بودند. دوست داشت هر طور شده به خاطر بچههایش تحمل کند. دختر و پسرش چند ساله بودند؛ چهار، پنج ساله.آن روز وقتی مادر اکبر تماس گرفته و گفته بود:
ـ عروس برای شب من بیست نفر میهمان دارم چون خانهام کوچک است به خانه اکبر میآیند. فرزانه طوری تدارک ببین که بیاحترامی نشود. شوکه شده بود. نمیفهمید منظور مادرشوهرش چیست. با ناراحتی نگاه کرده بود. تنها نگاه کرده بود و حرفی نزده بود. تا عصر کارها را انجام داده بود. به شوهرش تلفن زده بود.
ـ اکبر مادرت 20 نفر میهمان دعوت کرده است. من خیلی خسته شدهام، میشود زودتر بیایی و کمک کنی.
اکبر شروع به فریاد زدن کرده بود.
ـ تو در مورد من چه فکر میکنی؟ مگر من بیکارم.
دعوایشان شده بود. فرزانه زن جوان تهرانی تمام غصهها و ناراحتیهای این همه سال را فریاد زده بود.
ـ دیگر در این خانه نمیمانم که به من زور بگویید.
هیچ ستارهای در آسمان نبود. قلبش پر از اندوه و رنج شده بود. صدای مادرش را شنید.
ـ پاشو با تو کار دارند.
اکبر با یک دسته گل در آستانه در ورودی ایستاده بود.فرزانه با اینکه قصد طلاق داشت به خاطر بچه هایش راضی به زندگی دوباره با اکبر شد و اکبر هم قول داد که خواسته های معقول مادرش را انجام دهد . مادر شوهر فرزانه از اینکه این همه سال عروسش را آزرده خاطر کرده بود ناراحت شده و پشیمان شد.آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.