همشهری آنلاین - علیرضا محمودی: در میان همه ساعتهای یک سال، ساعت تحویل سال، طلاییترین لحظه است؛ درست مثل وقتی که خورشید و زمین در مسیر گردش خود، بهترین زمان را برای عکاسی فراهم میکنند؛ مثل زمانی که ورزشکاران روی باسکول، اعداد کمشده وزن خود را تماشا میکنند؛ مثل حظّ کندهشدن از صندلی برای گرفتن مهمترین دستاورد زندگی در میان غوغای سالن؛ مثل زمانی که اسم خود را در ردیف کنکوریهای قبولشده پیدا میکنیم؛ مثل لحظهای که در بارش خاک قند، شیرینترین «بله» را میشنویم؛ مثل لحظهای که با پدر از خانه خارج میشدیم تا در ازای کارنامه، صاحب دوچرخه شویم و مثل زمانی که در اتاق عمل باز میشود و پرستاری با نوزاد میآید و اسم مادر نوازد و همسرت را میگوید.
تحویل سال ارزانی سالانه حال همه این لحظات است. انگار دربار بهاری بار عام میدهد. لحظهای که از عمر نیست. چیزی نیست جز یک احساس سبک از کنده شدن زمستان و کات خوردن سکانسی که پایانش فرا رسیده است.
هفت سال پیش، سفارش نوشتن فیلمنامهای برای ساخت فیلمی تلویزیونی درباره ساعت سال تحویل، مرا واداشت تا درباره سال تحویل زندگیام بیشتر فکر کنم. چه چیزی در این قرار تقویمی هست که میخواهیم برای آن از هر سهمگین و غمگین عبور کنیم تا به جایی برسیم که برای آغوش کشیدن هم آماده باشیم؟ جستوجوی من در احوال خودم همیشه مرا به این رساند که تحویل سال در زندگی روزمره ایرانی چیزی نیست جز امیدی به عبور از ناامیدی؛ عبور از هیچ به همهچیز. تحویل سال قراری است برای بودن با بهبودی.
تصمیم گرفتم داستان فیلمنامهام درباره آدمهایی باشد که لحظه تحویل سال برایشان لحظه سرنوشتسازی در زندگیشان میشود. چند قصه نوشتم؛ یکی در پادگان درباره سربازی که عاشق خواهر دوست همخدمتی و رفیق قدیمیاش است و میخواهد بر کمروییاش غلبه کند و از دوستش برای خواستگاری اجازه بگیرد؛ درحالیکه خبر ندارد خواهر دوستش در بیمارستان است و تلاش دوست برای حرف زدن دوست دیگر با خواهر قبل از سال تحویل با این تماس، وصل میشویم به بیمارستانی که دو پیرمرد بستری در بیمارستان با هم دوست میشوند و باعث آشتی دو پرستار میشوند و باعث میشوند که دختری به خانه پدری برگردد و یک راننده تاکسی با همسرش برای نخستین بار گفتوگو کند؛ موانعی که در لحظه پایان سال برطرف میشوند و توپ سال تحویل راحت در میشود.
تلهفیلم «سال تحویل» به کارگردانی حسین قناعت و تهیهکنندگی امانالله پیشنماززاده اسفند سال ۱۳۹۲ ساخته شد و برای نخستین بار در نوروز ۱۳۹۳ از شبکه سه سیما پخش شد. اردلان شجاعکاوه، نفیسه روشن، رابعه اسکویی، علیرضا جعفری، افشین سنگچاپ، سعید نوراللهی، داریوش رضایی، احمد علامهدهر و شیدا مودب و... بازیگران اصلی آن بودند.
وقتی دوست عزیزم، سعید مروتی از من خواست درباره بهار و سینما بنویسم، یاد این فیلمنامه افتادم. ۲ بخش از آن را انتخاب کردهام؛ بخشهایی که فضای سال تحویل را بیشتر شرح میدهند تا داستان فیلمنامه و قصهها را. باشد که تحویل سال امسال لحظه طلایی سال تازهای باشد که در راه است.
سکانس در راه فرودگاه
خیابان- تاکسی بهروز- خارجی- روز
بهروز در خیابان مشغول رانندگی است. کلافه است. رادیو را روشن میکند. نگاهی به اطراف میکند. سرش را برمیگرداند، پیرمردی ساک بهدست وسط خیابان خلوت است. بهروز پایش را به یکباره روی ترمز میگذارد. پیرمرد لبخند میزند. بهروز عصبانی است. سرش را از پنجره ماشین بیرون میآورد.
بهروز: پدر من میخوای شب عیدی داستان درست کنی؟
پیرمرد به سمت ماشین میآید. در ماشین را باز میکند و سوار میشود.
پیرمرد: سلام. عید شما مبارک!
بهروز: عید شما مبارک. بفرمایید پایین مسافر نمیبریم.
پیرمرد دست میکند در جیب کتش و یک آبنبات بیرون میآورد.
پیرمرد: دهنتو شیرین کن. منو برسون فرودگاه.
بهروز: پدر جان شرمنده!
پیرمرد: دشمنت شرمنده. برو. زودم برو که خوب نیست آدم وقت سال تحویل توی حال رفتن باشه.
بهروز: پدر من...
پیرمرد: باشه نرو. این آبنبات رو بگیر. منم بالاخره بیوسیله نمیمونم.
بهروز آبنبات را میگیرد. و سریع دنده را عوض میکند. خیلی تند میراند.
پیرمرد: گفتم برو ولی نه دیگه انقدر.
بهروز: شما گفتی برو. بقیهاش دیگه با من.
پیرمرد: قدیمها میگفتن آدم تو سال تحویل تو هر حالی باشه، کل سال تو همون حاله. آدم بهتره تو سال تحویل جوار صحن و بقعهای، کنار یه بزرگتری، دو زانوی رحل و قرآنی یه همچین جایی باشه که سالش برکت باشه. یقین بهخودت میگی این پیرمرد مرشد مسئلهگو شده و خودش مسئله داره. حتما داره میره فرودگاه که بپره با طیاره و یه سال همش تو آسمون باشه. آره؟
بهروز ساکت است و ماشین را بهسرعت میراند.
پیرمرد: خدا کنه همینطور باشه و من تو سالی که میاد تو آسمون باشم.
بهروز: خدا نکنه.
پیرمرد: اتفاقا بذار خدا مرحمت بکنه.
بهروز: سایهتون رو زمین باشه خیلی بهتره.
پیرمرد: از اون بابت میگی پدر آمرزیده. خدا امواتتو رحمت کنه این دم عیدی. میدونی داستان چیه. داستان همون چیزیه که خودت گفتی. قضیه داستان درست کردنه. منم دارم میرم داستان درست کنم. دارم میرم پیش برادرم. میخوام یه کلمه بهش بگم. بگم منو ببخش. هی من میگم و هی اون نمیگه. یعنی همه چی میگه. اما اینو نمیگه. نمیگه و نمیگه و منم هی باید طیاره سوار بشم و برم و بیام. اینه که یه سال باس تو آسمون باشم.
بهروز: خوب چرا نمیگه؟
پیرمرد: چراشو ول کن. داستانش مفصله. یعنی چرا ولش کنم. حرف منو نمیفهمه. یعنی گوشش بدهکار نیست. انگار تو این دنیا نیست. هی من میگمها. ولی اون نمیشنوفه. من تو آسمون سرگردون. هی برو. هی بیا.
بهروز: به بچههاش بگین. حرف عمو رو گوش نمیکنن؟
پیرمرد: بزرگشون که اونه داستان من اینه. وای به حال کوچیکهاشون.
بهروز: درست میشه.
پیرمرد: اما خدا نکنه دیر بشه.
ماشین وارد خیابان فرودگاه مهرآباد میشود.
بهروز: چقدر زود رسیدیم.
پیرمرد: از بس آبنبات من خوشمزه بود.
مقابل فرودگاه- خارجی- روز – ادامه
تاکسی مقابل فرودگاه میرسد. از دور مرضیه را میبینیم که ایستاده با چمدانی چرخدار. دورتر از او شیما را میبینیم که با موبایل حرف میزند. مرضیه با دست اشاره میکند که شیما به او نزدیک شود. مرضیه با انگشت به ساعتش اشاره میکند.
مقابل فرودگاه- تاکسی بهروز- خارجی- روز- ادامه
صدای رادیو در ماشین به گوش میرسد. بهروز لبخندی بر لب دارد. پیرمرد لبخند میزند و اسکناسی را میگذارد روی داشبورد.
بهروز: کرایهاش انقدر نمیشهها.
پیرمرد: دشته آخر ساله. دیگه از دست هرکسی پول بگیری میشه دشت اول سال.
بهروز: انشاالله برادرتون این دفعه رضایت بده و شما رو ببخشه.
پیرمرد: خدا از دهنت بشنفه. منم از این دربه دری تو آسمون خلاص بشم.
سکانس پادگان
کانتینر پاسدارخانه - داخلی- روز
صدای رادیو از بلندگوی پادگان به گوش میرسد. محمود سرش پایین است. سرش را به آرامی بلند میکند. نگاهی به روبهرو میکند. سرش را پایین میاندازد. شمرده، شمرده حرف میزند.
محمود: نمیدونم چه جوری بگم. یعنی میدونستمها. خوبم میدونستم. بلبل. اما الان انگار لال شدم. به ارواح خاک مادرم زبونمون نمیچرخه... ببین رضا. من میخوام اگه قبولم کنی. یعنی اگرم نکنی باز رفیقمی. رفاقت سرجای خودش. ولی اگه قبول کنی رفاقتمون با فامیلی قاطی بشه. دو نبش بشه عینهو بقالی مش منصور. میخواستم اگه رضایت بدی. یعنی اگه تو بگی نه به جونت که میخوام یه مو از سرت کم نشه، دیگه حرفشو نمیزنم. میخواستم بگم اگه تو راضی باشی همین مرخصی که با هم رفتیم تهرون. من با آبجی نَیراَم بیایم خواستگاری آبجی زریت....
محمود سرش را بلند میکند. پاسدارخانه خالی است. تختها کنار هم چیده شده است. رضا لباس کامل تنش است و اسلحه روی زانویش است. کلاه آهنی روی سرش است. رضا با سردی محمود را نگاه میکند.
محمود: میدونم سخته به زبون بیاری....
محمود دستش را دراز میکند و جعبه شیرینیای که کنارش است برمیدارد. در جعبه شیرینی را باز میکند. به سمت رضا میگیرد. رضا نگاهی به محمود میکند. محمود سرش را پایین میاندازد.
محمود: اگه راضی هستی من با آبجی نیر بیام خواستگاری آبجی زریت دهنتو شیرین کن....
هنوز جمله محمود تمام نشده که رضا با عصبانیت میزند زیر جعبه شیرینی و شیرینیها از جعبه پرت میشوند بیرون. درِ پاسدارخانه باز میشود. استوار یادگاری و پاسبخش وارد اتاق میشوند. رضا بلند میشود. خبردار میایستد.
یادگاری: اینجا چه خبره؟
محمود درحالیکه شیرینیها را جمع میکند.
محمود: دهنتونو شیرین کنید.
مقابل کانتینر پاسدارخانه- خارجی- روز
صدای رادیو از بلندگوی پادگان به گوش میرسد. پیامهای رایج در آستانه سال تحویل. مقابل پاسدارخانه رضا و محمود خبردار ایستادهاند. محمود جعبه شیرینی در دست دارد. رضا با وسایل کامل نگهبانی و اسلحه و کلاه فلزی خبردار ایستاده است. محمود زیرچشمی نگاهی به رضا میکند.
محمود زیر لب: هر چی بگه من گردن میگیرم.
رضا عصبانی نیمنگاهی به محمود میاندازد. یادگاری و پاسبخش از در پاسدارخانه خارج میشوند. یادگاری نگاهی به محمود میکند.
یادگاری: اسمت چیه؟
محمود: محمود داشنبی.
یادگاری سری تکان میدهد. نگاهی به رضا میکند.
یادگاری: تو؟
رضا: علیرضا اصغری.
یادگاری: نگهبان پاس چندی؟
رضا: پاس دو.
یادگاری نگاهی به ساعتش میکند. به پاس بخش نگاه میکند.
یادگاری: اینو ببر سر پاسش تا بعدا تکلیفش روشن بشه.
محمود: سرکار تقصیر من بود.
یادگاری: کی با تو حرف زد؟
محمود: اگه اجازه بدین میگم.
یادگاری: من اجازه دادم؟
محمود: نه ولی هر وقت که اجازه بدین میگم چرا تقصیر من بود؟
یادگاری: فعلا اجازه میدم ده تا بشین پاشو بری. یه کلمه حرف بزنی میشه بیستتا .
محمود با جعبه شیرینی مشغول بشین پاشو میشود. یادگاری با سر به پاسبخش اشاره میکند. پاسبخش احترام میگذارد.
پاسبخش: دست فنگ!
رضا اسلحه را بهدست میگیرد.
پاسبخش: قدم رو!
رضا و پاسبخش به حالت قدمرو به سمت دیگری میروند. محمود در حال نشستن و پاشدن زیر چشمی دور شدن رضا را نگاه میکند. یادگاری جعبه شیرینی را از دست محمود میگیرد. محمود میایستد.
یادگاری: ده تا شد؟
محمود: هشت تا.
یادگاری: بقیهاش.
محمود: آجیل گرون بود، پرتغال گرفتم. برم بیارم؟
یادگاری: اون دو تا بشین پاشو رو میگم.
محمود: چشم.
محمود دو تا بشین و پاشو سریع میرود.
یادگاری: تو سرباز کجایی؟
محمود: خدمات. رضا رفیق فاب بیست ساله منه سرکار. ما از بچگی با هم بزرگ شدیم.
یادگاری: سرباز خدمات روز عید تو پادگان چیکار میکنه؟
محمود: مرخصی رضا افتاد هفته دوم. منم مرخصیمو انداختم هفته دوم. شما خودتون کلی دوست و رفیق دارین بهتر از من میدونین. مرخصی بدون رفیق که از خدمت هم بدتره سرکار.
یادگاری: رفیقبازی تو خدمت میدونی یعنی چی. اگه این رفیقت دیر بره سرپاسش اضافه خدمتشو تو میکشی.
محمود: اگه اضافه خدمت داره واسه من بنویسین. همش تقصیر من بود.
یادگاری: تو اصلا نیمساعت مونده به سال تحویل پاسدارخونه چی کار میکنی؟
محمود: مهم بود سرکار.
یادگاری: چی مهم بود؟
محمود: همون که واسش اومدم اینجا.
یادگاری جعبه شیرینی را نشان میدهد.
یادگاری: این مهمه.
محمود: اون وسیلهاست سرکار.
یادگاری: وسیله چی؟
محمود: کلشو میشه بگم. اما خودشو شرمندهام.
یادگاری با تعجب نگاهش میکند.
یادگاری: تو پاسدارخونه داشتی چی کار میکردی؟
محمود: کلا امر خیر بود.
یادگاری: جزئش چی بود؟
محمود: شرمنده سرکار دوماه اضافه خدمت هم ببرین برام. نمیتونم بگم.
یادگاری: پس نمیخوای بگی؟
محمود: دست خودم نیست. رضا هم هست. یکی دیگهام پاش وسطه.
یادگاری: دوماه واسه خودت و سهماه واسه رفیقت که اضافه خدمت رد کردم، مرخصیتونم که لغو شد، تازه میفهمی تو خدمت وقتی فرمانده ازت یه چیز میپرسه نگی کلش فلانه، جزئش بهمان. بعدش اون سومی کیه؟
محمود: سرکار واسه من ۱۰ماه اضافه بزنین. اما رضا رو نه.
یادگاری جعبه شیرینی را دست محمود میدهد.
یادگاری: بگیر اینو. تا نگی واسه چی اومدی پاسدارخونه رفیقت بیشتر از تو تنبیه میشه. اینجا پادگانه. مهدکودک که نیست.
محمود: میگم سرکار.
یادگاری: بگو.
محمود: والله... از اول اولش بگم؟
یادگاری: میگی یا نه؟
محمود: آخه همشو بگم تا بعد سال تحویل طول میکشه.
یادگاری عصبانی میشود.
یادگاری: تو واسه چی اومده بودی پاسدارخونه؟
پاس بخش به آنها نزدیک میشود. احترام میگذارد و کنار یادگاری میایستد.
محمود: باید در گوشتون بگم.
یادگاری: تو نظام حرف درگوشی نداریم.
محمود: نمیشه بگم. شما جای برادر بزرگ ما هستین. صددرصد اگه بگم راهنماییمام میکنین. اما چون یه غریبه هست نمیتونم بگم.
یادگاری به پاسبخش نگاه میکنه.
یادگاری: این و رفیقش مرخصیشون لغو. دوماه اضافه واسه این سهماه هم واسه رفیقش رد کن. اسم اون سومی هم بگو که اون هم بینصیب نمونه.
پاسبخش احترام میگذارد.
محمود: سرکار میگم. فقط اجازه بدین خصوصی بگم.
یادگاری: لا اله الاالله. تو برو اون ور وایسا ببینم.
پاسبخش به سمت دیگر میرود. با پاسبخش از یادگاری و محمود فاصله میگیریم. محمود برای یادگاری توضیح میدهد. پاسبخش غر میزند.
پاسبخش: عیدیه گیر چه دیونهای افتادیم.
از نگاه پاسبخش محمود برای یادگاری توضیح میدهد. یادگاری نگاهش میکند. یادگاری سری تکان میدهد. چیزی به محمود میگوید. محمود در جعبه شیرینی را باز میکند. یادگاری شیرینی برمیدارد و محمود خوشحال برای یادگاری پا میچسباند و به سمت پاسبخش میرود.
پاسبخش: کار خودتو کردی؟
محمود: غر نزن. شیرینی بزن.
پاسبخش شیرینی برمیدارد.
پاسبخش: خوب از زیر اضافه خدمت در رفتی.
محمود بدون توجه به حرف پاسبخش به سمت دیگر میدود.
محمود: عیدت مبارک غرغرو.
پاسبخش: کو تا عید بچه پررو.
در میان همه ساعتهای یک سال، ساعت تحویل سال، طلاییترین لحظه است؛ درست مثل وقتی که خورشید و زمین در مسیر گردش خود، بهترین زمان را برای عکاسی فراهم میکنند؛ مثل زمانی که ورزشکاران روی باسکول، اعداد کمشده وزن خود را تماشا میکنند؛ مثل حظّ کندهشدن از صندلی برای گرفتن مهمترین دستاورد زندگی در میان غوغای سالن؛ مثل زمانی که اسم خود را در ردیف کنکوریهای قبولشده پیدا میکنیم؛ مثل لحظهای که در بارش خاک قند، شیرینترین «بله» را میشنویم؛ مثل لحظهای که با پدر از خانه خارج میشدیم تا در ازای کارنامه، صاحب دوچرخه شویم.