به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، هشت سال دفاع مقدس با همه سختیها و دشواریهای متأثر از آن، یک موقعیت خاص دیگر هم داشت. فضای مطایبه، شوخی و طنز، نتیجه دورهمیها در فضای جبهه بود که بعضی رزمندهها برای دادن روحیه و القای شادی از آن بهره بردند. پس لبخند بزن رزمنده!
گوجه و بادمجان وسط میدان مین
بله! درست حدس زده بودند. از بخت بد یا خوب حالا دقیقاً وسط میدان مین قرار داشتند؛ فکر اینجایش را نکرده بودند. قدم از قدم اگر برمیداشتند تکه بزرگشان به اصطلاح گوششان بود. نه راه پس داشتند و نه راه پیش. همه به هم نگاه میکردند و منتظر عکسالعمل یکدیگر بودند. هر کس مشغول گفتن و تلقین ذکری به خودش بود. مرتب نام ائمه خصوصاً آقا امام زمان (عج) را بر زبان میآوردند. بیابان در بیابان هیچ فریادرسی نبود. در همین اثنا یکی از بچهها آهسته به برادری که نزدیکش بود، چیزی گفت که خندهاش گرفت، اما سعی میکرد خودش را کنترل کند.
بقیه با کنجکاوی به آنها نگاه میکردند و با ناباوری به خودشان میگفتند: یعنی چه گفت؟ دومی به سومی که صدایش به سختی میشنید و همین طور همه به هم: میگه: برای سلامتی خودتون فاتحه مع الصلوات. بچهها نمیدانستند در آن شرایط بخندند یا گریه کنند. گریه و خنده به هم آمیخته بود.
پیدا بود با زبان بیزبانی میخواهند بگویند: آخه بابا ترسی، لرزی، مرگی، دلهرهای. انگار نه انگار که تو تله افتادیم و تکان بخوریم پودر میشیم میریم هوا. خیال میکنه تو صیفی و زمین سیبزمینی هستیم یا اینجا گوجه بادمجون برامون کاشتهاند!
برای سماورهای خودتان و خانوادهتان
هی بچهها با صدای بلند صلوات میفرستادند و او میگفت: نشد، این صلوات به درد خودتون میخوره. جلوتریها که بو برده بودند، قضیه چی هست، اصلاً صلوات نمیفرستادند و میخندیدند. چون او میگفت: برای سماورهای خودتون و خانوادهتون ..... یه قوری چایی دم کنید؛ منتهی کلمات سماورها و یک قوری چایی و ... را طوری میگفت که بچههایی که دور بودند، سلامتی و صلوات میشنیدند، چون همصوت بودند این کلمات. این بود وقتی میگفت نشد یا مگه روزه هستید و این حرفها، آنها خیال میکردند منظورش این است که آهسته بود بلندتر بفرستید. بعد از کلی صلوات فرستادن، برگشت گفت: اول خوب گوش کنید ببینید چی میگم بعد جواب بدید و تازه اینجا بود که همه فهمیدند از آن وقت تا حالا چرا میگفت نشد، فایده ندارد.
... باشه، میفرستیم
بنده خدا نمیدانست قضیه چیست؟ تو حال خودش بود که پشت سریش با دست زد روی شانهاش و گفت: اخوی برای رفع همهمه اگر زحمت نیست بگو بچهها یک صلوات بفرستند و او که نمیدانست سنت صلوات فرستادن در آن گروهان به چه نحو است، بلند شد و گفت: برادرا توجه کنند (همه ساکت شدند) برای سلامتی خودتان یک صلوات بلند بفرستید. بچهها همه با هم، بلند و کشیده، مثل همیشه در جواب گفتند: باشه، میفرستیم و او آهسته شل شد و سر جایش نشست و تازه فهمید که رو دست خورده است.
وقتی خمپاره آمد، ما نیستیم
آمده بودیم خط را تحویل بگیریم و در آن موضع مستقر بشویم. داشتیم با برادرانی که تا آن روز آنجا بودند و قرار بود عقب بروند، راجع به اوضاع و احوال خودمان و دشمن صحبت میکردیم. یکی از بچهها توضیح میداد که آتش بازی کی شروع میشود و کی تمام و اینکه فاصله ما با برادران مزدور چقدر است و از نظر آذوقه و مهمات و ارتباط تدارکاتی قوی هستیم یا ضعیف.
حرف به اینجا رسیده بود که: تا وقتی ما هستیم نیروهای بعثی جرأت ندارند جنب بخورند. خوب میدانند که اگر ما عصبانی شویم و مجبور باشیم از خجالتشان در بیاییم، هیچ کس جلودارمان نیست؛ در همین اثنا یک خمپاره ۶۰ بی سروصدا آمد و کنار سنگر، «تپ» ولو شد. فانوس افتاد و نفتش ریخت روی پتو و گرد و غبار برخاست و خلاصه دکور سنگر و جلسه را عوض کرد. بعد من برای اینکه مزاحی کرده باشم با یک پوزخندی رو به گوینده کردم و گفتم: «داشتی میگفتی اخوی، حرفت یادت نره» و او که پسر زیرک و حاضر جوابی بود، همون طور که سر و صورتش را تمیز میکرد، گفت: آره داشتم میگفتم. داشتم میگفتم که: تا ما هستیم خمپاره نیست، وقتی خمپاره آمد ما نیستیم!
منبع: فرهنگ جبهه نوشته سیدمهدی فهیمی
انتهای پیام/