به گزارش خبرنگار حوزه رفاه و تعاون گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان، داری با کی لج میکنی؟ من، خودت یا زندگیت؟! توی آینه خودت رو دیدی؟ یه تار موی سیاه نمونده توی سرت. شدی عین این پیرمردها. مگه چند سالته؟ تا کی میخوای به پایش بمونی؟ بابا، اگه میخواست بشه تا حالا شده بود.
عباس سرش را پایین انداخته بود و چیزی نمیگفت.
- همسن و سالهای خودت رو ببین. بچه از سر و کولشون بالا میره. قد و نیمقد، کوچک و بزرگ. بچه عصای دست پیری پدر و مادره. زندگی بدون بچه چه توفیری داره با درخت بیثمر؟ فردا که از پا بیفتی کی میخواد زیر دست و بالت رو بگیره؟
عباس هنوز ساکت بود و نوک سبیلش را میجوید.
حالا خودت به کنار، پا گذاشتی روی دلت، من و بابات آرزو داریم. حق نداریم نوه داشته باشیم؟ به ما این چیزها نیومده؟ باید با حسرت بازی مردم با نوههاشون رو تماشا کنیم؟ آرزوی بغل کردن بچه تورو باید به گور ببریم؟ ما که جز تو پسر دیگهای نداریم مادر.
عباس بلند شد.
با توام، با دیوار که حرف نمیزنم. حرف ناحساب میزنم که جواب نمیدی، فقط صم بکم خیرهخیره نگاه میکنی؟!
عباس آرام گفت: میگی چکار کنم مادر؟
مادر بغضش را فرو داد و جواب داد: من که نمیگم طلاقش بده. اونم گناه داره. بچه خواهر خودمه. عزیزمه. پاره تنمه. تقصیری نداره. خب توی تقدیرش نیست بچهاش بشه. با تقدیر که نمیشه جنگید. چند سال صبر کردی براش؟ چقدر دوا و درمون کردید؟
عباس پاشنه کفشش را بالا کشید.
تا ببینیم خدا چی میخواد. من رفتم. به آقاجان سلام برسون؛ و زد بیرون.
***
از کودکی نشانکرده هم بودند؛ عباس و ملیحه. پسرخاله و دخترخاله بودند. عباس کوچک پولهایش را جمع میکرد تا برای ملیحه خوراکی بخرد. خاطر دختر خالهاش را میخواست از روزی که خودش را شناخته بود. همه دنیا برایش در ملیحه خلاصه میشد.
زندگی بدون دخترخاله برایش قابل تصور هم نبود. وقتی شنید قرار است برای ملیحه خواستگار بیاید، میخواست آسمان و زمین را به هم بدوزد. چیزی نمانده بود خون به پا کند. قبل از اینکه خدمت سربازی برود شیرینی خوردند تا خیالش آسوده شود. روزشماری میکرد تا خدمتش تمام شود و به روستا بازگردد.
از خدمت که برگشت یکسالی را کار کرد و مراسم گرفتند. ملیحه هم از کودکی خاطر عباس را میخواست. مرد زندگیاش فقط عباس بود و بس. عروسیشان ساده بود، بدون بریز و بپاش و خرج اضافه. عروسی گرفتن در روستا هزینه چندانی ندارد. خرج عروسی را خدا جور میکند.
***
- دوست داری بچه اولمون پسر باشه یا دختر؟
ملیحه کمی خجالت کشید. سرش را پایین انداخت.
- چه حرفهایی میزنی عباس؟! چه فرقی میکنه؟ بچه سالم باشه، دختر و پسر نداره.
- ولی من دوست دارم اولی دختر باشه، درست شکل خودت. عین یه سیب که از وسط نصف کرده باشی، یه ملیحه کوچولو.
ملیحه خندید.
- تو اگه این زبون رو نداشتی چکار میکردی؟
عباس دوباره پرسید: اسمش رو چی بذاریم؟
ملیحه با تعجب گفت: اسم کی رو؟!
- حواست کجاست؟! بچه رو میگم دیگه.
ملیحه با خنده گفت: کدوم بچه؟! هنوز که نه به بار و نه به دار؛ تو دنبال اسم برایش میگردی؟
- بالاخره هم به بار میشه و هم به دار. حالا الان نه، چند ماهه دیگه. نگفتی اسمش رو چی بذاریم؟
ملیحه ذوقزده جواب داد: اگه پسر بود، امید. دختر هم شد، آرزو.
عباس خندید.
- امید و آرزو؟ چه اسمهای قشنگی. از کجا به فکرت رسید؟
ملیحه طفره رفت.
- همینجوری گفتم.
عباس سماجت کرد.
- همینجوری که نمیشه. بگو دیگه.
ملیحه گفت: همیشه دوست داشتم اسم بچههامون امید و آرزو باشه.
عباس با لحن شیطنتآمیزی پرسید: حالا دوتای اول رو گذاشتیم امید و آرزو، بقیه رو چکار کنیم؟ برای اسم اونها هم فکری کردی؟
ملیحه دوباره خندید.
- اوه، چه خبره؟! مگه میخوای کودکستان راه بیندازی؟!
عباس گفت: من بچه زیاد میخوام. از الان گفته باشم.
- هر چی خدا بخواد. اینقدر هم سر به سر من نذار.
بیشتر بخوانید
***
نوعروسان روستا خیلی زود بچهدار میشوند، معمولاً به یکسال هم نمیکشد. برای عباس و ملیحه اما، پس از گذشت دو سال از ازدواجشان خبری نشد. آرام آرام حرف و حدیثها و پرسوجوها شروع شد و بازار حرفهای درگوشی و پچپچها هم گرم. اولین اعتراضات از طرف خانوادهها بود.
- ما منتظریمها.
- پس کی قراره نوه خوشگلمون رو بغل کنیم؟
- من آرزو دارم مادر.
-دست بجنید دیگه. داره دیر میشهها.
- چقدر تنبلید شما دوتا؟!
- بابا آستین بالا بزنید دیگه.
عباس و ملیحه با خنده و شوخی از کنار این حرفها گذر میکردند و بهانه میآوردند که هنوز زود است و حالا حالاها فرصت دارند برای بچهدار شدن.
***
به سال چهارم که رسید ملیحه دیگر میدانست مشکلی وجود دارد. نمیدانستند عیب از کدامشان است. خیلی هم برایشان اهمیت نداشت.
- عباس، اگه بچهام نشه چکار میکنی؟
- چکار کنم؟ شکر خدا. حتما صلاح ندیده.
- یعنی دلت بچه نمیخواد؟!
- بچه که خیلی شیرینه. کیه که از بچه بدش بیاد؟
ملیحه کمی دلخور و ناراحت دوباره پرسید: یعنی اگه من بچهدار نشم میری یه زن دیگه میگیری؟
عباس تشرش زد.
- چه حرفها میزنی ملیحه؟! حالا خوبه چیزی از عروسیمون نگذشته. مگه تو چند سالته؟
ملیحه انگاری که خیالش کمی راحت شده باشد.
- چه میدونم. هزار و یک فکر و خیال توی سرم میچرخه. دهن مردم رو که نمیشه بست.
- به مردم چه دخلی داره؟! مگه ما کاری به زندگی اونها داریم؟
ملیحه آه کشید.
- فقط مردم که نیستن، صدای خودیها هم دراومده. دیروز خاله داشت از همین حرفها میزد.
عباس پرسید: مادرم چی میگفت؟
- حالا هر چی. من که قرار نیست خبر ببرم و بیارم. خواستم بگم صدای خونوادهها هم دراومده. اصلا چرا راه دور بریم؟ مادر خودمم همش میپرسه چرا بچهدار نمیشی؟ عیب از توئه یا عباس؟
- خب راست میگه. از کجا معلوم که عیب از من نباشه؟ کسی چه میدونه.
لحن حرف زدن ملیحه مهربانتر شد.
- این حرفها چیه میزنی عباس جان؟ معلومه که از تو نیست. تازه اگه باشه هم خب باشه. مگه بدون بچه نمیشه زندگی کرد؟
شیطنت عباس گل کرد.
- یعنی اگه بفهمی عیب از منه طلاق نمیگیری؟
ملیحه ناباورانه عباس را نگاه کرد و ناگهان بغضش ترکید.
- دیگه نشنفم از این حرفها بزنی. مرد اول آخر زندگی من تویی عباس. چطور دلت میاد اینجوری بگی؟!
عباس مهربان جواب داد: خب پس چرا فکر میکنی من به خاطر بچه تورو ول میکنم؟! مگه برای بچه میخوامت؟
ملیحه به جای جواب، سوزناکتر گریه کرد. عباس دستش را گرفت و گفت: دلم نمیخواد هیچ وقت ناراحت ببینمت. طاقت دیدن اشکت رو ندارم ملیحه. هفته دیگه میریم شهر. بالاخره دوا و دکتر برای این روزهاست. ایشالا که میریم و میگن چیزی نیست.
***
هفته بعد شال و کلاه کردند و رفتند شهر. آدرس یک پزشک حاذق را گرفته بودند. عباس یکی از میشهایش را فروخت تا دستش خالی نباشد. شب را در خانه یکی از اقوام دور ماندند. دکتر، اول از همه آزمایش نوشت برای هر دو. آزمایش را دادند و تا جوابش آماده شود برگشتند به روستا. مال و حشم را نمیشد رها کرد. تیمارداری میخواستند. قرار شد هفته بعد دوباره به شهر بروند.
دل ملیحه مثل سیر و سرکه میجوشید. حال عجیبی داشت. در برزخی بود ناگفتنی. چه فرقی میکرد مشکل از او باشد یا عباس؟ دوست نداشت غرور مردش جریحهدار شود. از طرف دیگر، اگر مشخص میشد مشکل از خودش است، معلوم نبود چه سرنوشتی انتظارش را میکشید، آنهم در یک روستای کوچک. خیالش از عباس راحت بود، اما از دیگران نه. مگر عباس چقدر میتوانست در برابر اصرار و فشار این و آن تاب بیاورد؟
آن چند روز برای ملیحه به اندازه یکسال گذشت.
بیشتر بخوانید
***
دوباره قصد شهر کردند، با هزار و یک فکر و خیال. با تردید و امید. دکتر جواب آزمایش را دید و آرام آرام شروع به صحبت کرد. او گفت و ملیحه گریست، از ته دل، از عمق جان. دکتر دلداریاش داد که اگر روند درمان را طی کنند؛ شانس بچهدارشدنشان کم نیست. عباس ساکت نشسته بود و فقط حرفهای دکتر را میشنید. آخرش پرسید: حالا باید چکار کنیم آقای دکتر؟
دکتر گفت: یه سری آزمایشهای جدید برای خانمت مینویسم. جواب آزمایشها که اومد، درمان رو شروع میکنیم.
عباس آرام سوال کرد: خرجش زیاد میشه؟
دکتر به جای جواب پرسید: بیمه داری؟
عباس فقط نگاه کرد.
دکتر ادامه داد: کارت چیه؟
عباس گفت: دامدارم. گوسفندداری میکنم.
دکتر پرسید: استطاعت مالی داری؟
عباس دوباره فقط نگاه کرد.
دکتر گفت: یعنی میتوونی هزینههای درمان رو پرداخت کنی؟
- مشکلی نیست، خدا بزرگه. یه چندتایی میش و بره دارم.
عباس این را گفت و با مهربانی به ملیحه نگاه کرد که چشمهایش خیس اشک بود.
***
از آن روزی که دکتر آزمایش نوشت و به دست عباس داد، ۱۰ سال گذشت. یک پایشان در شهر بود و پای دیگرشان در روستا. رفتند و آمدند، آمدند و رفتند. عباس پیر شد، ملیحه دلشکسته و خسته. آزمایش پشت آزمایش، درمان در پی درمان. دکتری نبود که از زیر دستشان در رفته باشد. عباس همه گوسفندهایش را فروخت به چوبدار. ملیحه سه مرتبه باردار شد، اما بچههایش نماندند. به شش ماه نرسیده، سقط شدند.
ملیحه افسرده و افسردهتر شد، عباس پیر و پیرتر. حالا اعتراض خانوادهها دیگر زمزمه نبود، فریاد بود. فامیل و غریبه نیش و کنایه میزدند. در دروازه را میشود بست، اما دهان مردم را نه.
روستا کوچک بود و همه با هم فامیل. تا آن روز که پدر عباس گریه کرد و گفت آرزو دارد قبل از مرگ، نوهاش را ببیند ملیحه تصمیمش را گرفت. پیرمرد حق داشت. عباس تنها پسرش بود. سالها صبوری کرده و نجابت به خرج داده بودند. از گل بالاتر به ملیحه نگفته بودند. هوایش را همه جوره داشتند. ملیحه به عباس هم حق میداد که بچه بخواهد. هر چند همیشه ملاحظه ملیحه را کرده بود، اما میدید که چطور با حسرت به بچههای مردم نگاه میکند. عباس مردانگی را در حقش تمام کرده بود. همه گوسفندانش را برای درمان ملیحه فروخته بود و حالا برای مردم کارگری میکرد.
صبورانه پا به پایش آمده بود، بدون آنکه حتی یکبار گلایه کند.
آن شب مهمانان که رفتند ملیحه نشست تا با عباس اتمام حجت کند.
- عباس جان، یا زن میگیری یا طلاقم رو میگیرم و میرم.
گوش عباس از این حرفا پُر بود.
- زن به چه کارمه؟! خودم خوبش رو دارم.
- شوخی نمیکنم عباس جان، ایندفعه حرفم خیلی جدیه.
- منم شوخی ندارم. خیلی هم جدی گفتم.
ملیحه التماس کرد: تورو خدا، به خاطر بابات. پدر و مادرت گناه دارن. نذار حسرت به دل بمونن.
عباس گلایه کرد.
- باز شروع نکن زن، حوصله ندارم. تازه مگه نشنیدی دکتر بار آخری چی گفت؟
- چی گفت؟ فقط یه مشت حرف زد که دلمون رو خوش کنه.
- گفت احتمالش خیلی بالاست. شاید خدا خواست و ایندفعه شد.
ملیحه پرسید: پولش رو میخوای از کجا بیاری؟ نشنیدی گفت ۴۰ میلیون خرج داره؟ از کجا میخوای بیاری این همه پول رو؟! تو که هر چی گوسفند داشتی فروختی. دیگه چیزی نداریم. منم دو تیکه طلا داشتم که دادم رفت. تازه از کجا معلوم که مثل دفعههای قبل بچه نیفته؟
عباس امیدوار جواب داد: دکتر میگفت این دیگه آخرین راهه و شانسش هم خیلی بالاست. اگر نشه که دیگه نمیشه اصلا.
ملیحه برگشت سر خانه اولش.
- این حرفها رو ول کن. لگد به بخت خودت نزن. پاسوز من نشو. اصلا خودم برات آستین بالا میزنم.
صدای عباس بالا رفت.
- بس کن دیگه. تو هم شدی مثل مادرم. اصلا من اگه بچه نخوام باید کی رو ببینم؟ دست بردار از سرم. چی میخوای از جون من؟ و بلند شد و عصبانی از اتاق بیرون رفت.
***
یک روز بهیار درمانگاه روستا فرستاد دنبال ملیحه. در جریان کامل درمان و و رفت و آمدش به شهر بود. پرسید: ۳۵ سالت شده؟
ملیحه جواب داد: نه هنوز، سه سال دیگه مونده.
بهیار از طرح برکت خانواده گفت و یک معرفینامه به دست ملیحه داد. آدرسی را هم روی یک تکه کاغذ نوشت.
با شوهرت برید به این آدرس. توی معرفینامه همه چیز رو نوشتم.
ملیحه سوال کرد: بریم اینجا برای چه کار؟
بهیار جواب داد: هزینه آی وی اف رو کامل پرداخت میکنن. ایشالا اگه باردار شدی و بچه موند، خرج زایمان رو هم خودشون میدن.
ملیحه باورش نشد. فقط هاج و واج نگاه کرد. فکرش را متمرکز کرد و پرسید: میدونی خرج همین که میگی چقدره؟
بهیار خندید.
- معلومه که میدونم. از ما خواستن زوجهای نابارور روستایی رو که توانایی مالی ندارن بهشون معرفی کنیم. ملیحه متعجب سوال کرد: کیا خواستن؟
بهیار آدرس را به دست ملیحه داد و گفت: بنیاد برکت.
***
عباس مضطرب و نگران بود. از شدت کلافگی نمیدانست چه کند. قدم میزد، مینشست، دوباره بلند میشد و باز قدم میزد.
یکساعتی میشد که ملیحه را برده بودند و لااقل بیست بار پرسیده بود: خانم چی شد؟ خبری نشد؟
و پرستار هر بار تلاش کرده بود او را آرام کند.
- نگران نباش. ایشالا سالم از اتاق عمل میان بیرون.
مادر عباس تسبیح میگرداند و صلوات میفرستاد. همه جمع بودند و نگران و در عین حال، هیجانزده و امیدوار. چند دقیقه بعد که پرستار عباس را صدا زد، همه هجوم بردند به سمتش. عباس پرسید: چی شد خانم پرستار؟ پرستار خندید.
- مژده بده که بچهها به دنیا اومدن.
فریاد خوشحالی همه به آسمان رفت. عباس دوباره پرسید: بچهها سالمن؟
- معلومه که سالمن. ترگل و ورگل.
- مادرشون چی؟
- اونم حالش خوبه.
- پسرن یا دختر؟
پرستار با خنده جواب داد: یه پسر و یه دختر.
چشمهای عباس پر از اشک شد. سرش را بالا گرفت و زیر لب گفت: امید و آرزو.
انتهای پیام/