بهرام بیضایی ؛ باید ایران می‌ماند یا بهتر که رفت؟

عصر ایران یکشنبه 07 دی 1404 - 05:41
بهرام بیضایی از آن هنرمندانی نبود که فقط فیلم بسازد یا نمایش اجرا کند، او با تاریخ، اسطوره، زبان و حافظه جمعی ما سروکار داشت. چنین هنرمندی بیش از هر چیز به آزادی فکر و امکان کار مداوم نیاز دارد و واقعیت این است که در سال‌های طولانی، این امکان در ایران برای او فراهم نبود.

عصر ایران ؛ نهال موسوی - هر بار که خبر درگذشت یکی از چهره‌های بزرگ فرهنگ ایران مانند بهرام بیضایی در خارج از کشور می‌آید، یک سؤال قدیمی دوباره زنده می‌شود: چرا سال‌های آخر عمرش را این‌جا نبود؟ چرا رفت؟

درباره بهرام بیضایی این پرسش حتی سنگین‌تر است. کسی که بخش مهمی از هویت تئاتر و سینمای مدرن ایران با نام او گره خورده، حدود پانزده سال آخر عمرش را بیرون از ایران گذراند. بعضی‌ها می‌گویند حیف شد؛ بعضی دیگر می‌گویند چاره‌ای نداشت و بهتر که رفت. اما شاید مسئله اصلاً «باید می‌ماند یا می‌رفت» نباشد.

داستان مهاجرت‌های بهرام بیضایی

البته قابل ذکر است که قبل از رفتن به آمریکا و این ماندن 15 ساله او در دو مقطع دیگر هم تصمیم به مهاجرت گرفته بود ولی هر بار برگشته بود. بار اول سال ۱۳۶۷ بیضایی داراییش را به تدریج در تهران فروخت و به آلمان رفت. 

آنجا ویزای سوئد گرفت تا به همسر اولش (منیراعظم رامین‌فر) و دخترِ دومش بپیوندد. در زمستانِ سرد، در دانمارک از قطار پیاده شده بود، ناگزیر تا مرزِ سوئد پیاده رفت؛ و در مقصد از کمردرد بستری شد. بیضایی در سوئد هرچه پیگیر ساخت فیلم سینمایی شد مورد حمایت قرار نگرفت و نهایتاً یکی از کارهایش را به عنوان یک کار نیمه‌بلند چهل‌وپنج‌دقیقه‌ای تصویب کردند که بیضایی ساختن آن را دنبال نکرد.

سرانجام از این مهاجرت پشیمان شد و سال بعد به تهران بازگشت؛ و چون به فرودگاه مهرآباد رسید، حتی پول کرایه ماشین نداشت تا به خانهٔ پدری برود! (از کتاب غریبهٔ بزرگ: زندگی و سینمای بهرام بیضائی).

بهرام بیضاییسر صحنه فیلمبرداری باشو، غریبه کوچک

بار دوم سال ۱۳۷۵ بیضایی به دعوت پارلمان بین‌المللیِ نویسندگان در استراسبورگ فرانسه اقامت گزید. با گشایشِ فضای سیاسی و فرهنگی ایران در سرآغازِ ریاست جمهوری خاتمی در ۱۳۷۶، بیضایی به ایران بازگشت و پس از هجده سال دوری از صحنه، نمایشِ «بانو آئویی» نوشتهٔ میشیما یوکیو و نیز کارنامه‌ی «بُندارِ بیدَخش» را هم‌زمان در سالنِ چهارسو و سالنِ قشقاییِ تئاترِ شهرِ تهران نمایش داد.

اما بار سوم اواخرِ مرداد ۱۳۸۹ به اروپا و از آنجا به دعوتِ بخشِ ایران‌شناسیِ دانشکدهٔ انسانیّات و علومِ دانشگاهِ استنفورد همراهِ همسر دوم (مژده شمسایی) و پسرش به آمریکا رفت و در مرکزِ مطالعات ایرانیِ این دانشگاه مشغول تدریس و تحقیق شد، به قولِ فریدون جیرانی «مهاجرتی ناخواسته» و تا آخر عمر همانجا ماند.

چرا رفت؟

بیضایی از آن هنرمندانی نبود که فقط فیلم بسازد یا نمایش اجرا کند. او با تاریخ، اسطوره، زبان و حافظه جمعی ما سروکار داشت. چنین هنرمندی بیش از هر چیز به آزادی فکر و امکان کار مداوم نیاز دارد و واقعیت این است که در سال‌های طولانی، این امکان در ایران برای او فراهم نبود. فیلم‌هایی که ساخته نشدند، نمایش‌هایی که اجرا نشدند، سال‌هایی که به‌جای خلق، صرف صبر کردن شد.

مهاجرت بیضایی به آمریکا، برخلاف تصور رایج، شبیه قهر کردن یا بریدن نبود. او نه علیه ایران حرف زد و نه از فرهنگش فاصله گرفت. اتفاقاً همچنان دربارهٔ ایران نوشت، اسطوره‌های ایرانی را زنده نگه داشت و نمایش ایرانی را در فضای دانشگاهی و جهانی معرفی کرد. فقط این بار، در جایی کار می‌کرد که مجبور نبود مدام از کسی بپرسد « که آیا اجازه کار دارد؟ آیا به فیلم یا نمایش او مجوز خواهند داد؟ هم برای ساخت و هم برای پخش»

این داستان البته فقط داستان بیضایی نیست. سوسن تسلیمی، یکی از مهم‌ترین بازیگران تئاتر و سینمای ایران بعد از انقلاب، نیز سال‌ها پیش ایران را ترک کرد. بازیگری که در اوج توانایی، ناگهان از صحنهٔ رسمی ایران حذف شد و در کشور دیگری دوباره خودش را از نو ساخت. امروز او در اروپا به‌عنوان کارگردان و هنرمند شناخته می‌شود، اما برای بسیاری از مخاطبان ایرانی، حضورش به چند خاطره محدود مانده است.

بهرام بیضایی نویسنده، کارگردان تئاتر و سینمای ایران

 

آیا بیضایی باید می‌ماند؟

آیا اگر بیضایی می‌ماند، ارزشمندتر بود؟ شاید از نظر احساسی بله. دیدن بیضایی در صحنه‌های تئاتر تهران، یا ساختن فیلم‌های تازه در ایران، برای همه ما رویایی دوست‌داشتنی بود. اما رویا وقتی معنا دارد که امکان تحقق داشته باشد. هنرمندی که مدام متوقف می‌شود، کم‌کم خاموش می‌شود؛ و بیضایی نخواست خاموش شود.

رفتن او، مثل رفتن بسیاری از هنرمندان دیگر، بیشتر شبیه یک انتخاب ناگزیر بود تا یک تصمیم دلخواه. انتخابی برای ادامه دادن، برای نوشتن، برای آموزش دادن، برای زنده ماندن آنچه در اندیشه دارد. بهایی که این انتخاب داشت، دوری و غربت بود؛ دوری از مخاطبی که دوستش داشت، از شهری که در آن شکل گرفته و زیسته بود.

در جشنواره فیلم برلین 2019 که نمایش فیلم «باشو، غریبه‌ کوچک» در آنجا بود در مقابل این پرسش که «چرا مهاجرت کرده‌ای؟» بیضایی گفت: «من روزی که از ایران رفتم فکر نکردم به کلی رفته‌ام. هنوز هم فکر نمی‌کنم به کلی رفته‌ام… برای زندگی در مملکتی که همین‌جور قیمت‌ها بالا می‌رود لازم هست که شما شغل و درآمدی داشته باشید.»

واقعا الان دیگر مسئله این نیست که بیضایی باید می‌ماند یا می‌رفت. مسئله این است که چرا شرایطی رقم خورد که ماندن برای چنین هنرمندی سخت‌تر از رفتن شد؟

بهرام بیضایی رفت، اما نه از ایرانِ فرهنگی. او تا آخر عمرش، با زبان و اسطوره و حافظهٔ این سرزمین زندگی کرد. بهتر است بگوییم بیضایی همیشه در جان و روح فرهنگ و هنر ایران می‌ماند، همان‌‎گونه که ایران تا آخرین لحظه در وجود او بود.

منبع خبر "عصر ایران" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.