خاطرات کودکیِ این چند نفر اشک‌تان را درمی‌آورد

برترین‌ها پنج شنبه 27 بهمن 1401 - 07:50
اگر از کاربران همیشگی برترین‌ها باشید حتما با این سبک مقاله‌ها آشنا هستید.

برترین‌ها - آرمان رمضانی: اگر از کاربران همیشگی برترین‌ها باشید حتما با این سبک مقاله‌ها آشنا هستید. مقاله‌هایی که معمولا به خاطر طرح یک پرسش در شبکه‌های اجتماعی و البته پاسخ‌های فراوان ودرخور توجه دیگر کاربران به آن پرسش نوشته می‌شود. داستان این مقاله هم از این قاعده مستثنی نیست. کاربری در ردیت این‌بار هم پرسشی مطرح کرد که ظاهرا در سراسر دنیا داغ دل بسیاری را تازه کرد و تعداد زیادی افراد بالغ را به یاد خاطرات غم‌انگیز و مملو از اضطراب کودکی انداخت. این کاربر پرسیده بود:"چه‌چیزی برای شما در کودکی نرمال و معمول به حساب می‌آمد اما وقتی بزرگ‌تر شدید دریافتید در واقع کیلومترها با نرمال فاصله داشته و بقیه به آن به چشم یک فاجعه نگاه می‌کنند؟" کاربران ردیت در سراسر دنیا خیلی زود پاسخ‌هایی به این پرسش دادند که هم غمگینتان خواهد کرد و هم البته شما را به فکر فرو خواهد برد.

از شما کاربران وفادار برترین‌ها هم خواهش می‌کنم پاسخ‌هایتان به همین پرسش را در بخش نظرات با ما و بقیه کاربران به اشتراک بگذارید تا با شناخت بهتر از هم دید درست‌تری به دنیا و ساکنانش پیدا کنیم.

۱

خاطرات کودکیِ این چند نفر اشک‌تان را درمی‌آورد

وقتی این پرسش را دیدم خیلی زود یاد کودکی‌ام افتادم. پدر و مادر من در زمان کودکی من و خواهر و برادرم رفتارهای عجیب فراوانی داشتند که ما دست‌کم در آن زمان فکر می‌کردیم برای همه همین‌طور است. برای نمونه وقتی من یا دیگر بچه‌ها بیمار می‌شدیم پدر و مادرم تا زمان بهبودیِ ما به RV یا واگن مخصوص مسافرت در حیاط نقل مکان می‌کردند و ما حق نزدیک شدن به آن‌ها را نداشتیم. می‌دانم عجیب است اما برای نمونه منِ 6 ساله با تبِ بالا نه تنها هیچ‌گونه توجه یا دارویی دریافت نمی‌کردم بلکه باید به فکر غذای خودم هم می‌بودم چون تا پیش از بهبودیِ کامل خبری از پدر یا مادر نبود.

۲

خاطرات کودکیِ این چند نفر اشک‌تان را درمی‌آورد

من تنها 7 سال داشتم که دریافتم اگر هر گونه نشانه‌ای از خوشحالی یا روحیه خوب از خودم بروز دهم، مادرم برای تنبیه و ناراحت کردن من دلیلی خواهد یافت. یادم هست که حتی این فرضیه را تست می‌کردم و چند بار برای نمونه با لبخند یا گریه پیش مادرم می‌رفتم و متاسفانه فرضیه‌ام درست بود. وقتی مطمئن شدم این فرضیه درست است کم‌کم یاد گرفتم که خوشحالی‌ام را نشان ندهم و وقتی به 10 سالگی رسیدم تقریبا دیگر ممکن نبود کسی خوشحالی من را ببیند. خیلی زود این عمل اختیاری به شخصیت من تبدیل شد و حالا کسی لبخند من را به یاد نمی‌آورد.

۳

خاطرات کودکیِ این چند نفر اشک‌تان را درمی‌آورد

یادم هست که در کودکی فکر می‌کردم تمام مادرها تمام روز را در تخت‌خواب می‌گذرانند و وقتی در 10 سالگی به خانه دوستم رفتم و مادرش را در حال بازی با او دیدم بسیار متعجب شدم. بعدها فهمیدم که تقریبا در تمام طول کودکی من، مادرم بیمار بوده و وقتی مادرم در نهایت فوت کرد که هنوز من به نوجوانی نرسیده بودم.

۴

خاطرات کودکیِ این چند نفر اشک‌تان را درمی‌آورد

من در کودکی خیلی زود دریافتم که برای فرار از دعوا، داد و بیداد و مواخذه باید به صورت مداوم عذرخواهی کنم. یادم هست که حتی وقتی یک تپق ساده می‌زدم از ترس کتک خوردن یا ملامت و تحقیر شروع به عذرخواهی می‌کردم و متاسفانه هنوز این عادت از وجود من بیرون نرفته و در بزرگسالی هم برایم مشکلاتی ایجاد می‌کند.

۵

ما در کودکی فکر می‌کردیم همه بچه‌ها از ترس عصبانیت و انفجارِ خشمِ پدرشان در خانه درگوشی حرف می‌زنند و پاورچین پاورچین راه می‌روند. گاهی حتی کارهای ساده‌ای مثل پفک خوردن یا خندیدن و گریه کردن باعث می‌شد یک فاجعه اتفاق بیفتد و برای ساعت‌ها و حتی روزها از ترس بلرزیم. بعدها فهمیدم پدرم پیش از کودکی من به عنوان سرباز به نقاط مختلفی اعزام شده بوده و بارها در این اعزام‌ها صدمات متفاوتی به سرش وارد شده است و همین دلیل رفتارش در کودکی ما بوده است. این را هم اضافه کنم که وقتی ما به نوجوانی رسیدیم پدرم چنان از ته قلب شروع به تغییر و جبران آن‌روزها کرد که همه از ته قلب او را بخشیده‌ایم.

۶

خاطرات کودکیِ این چند نفر اشک‌تان را درمی‌آورد

من در کودکی گمان می‌کردم عادی است که پدر و مادرها ساعت 4 صبح فرزند 7، 8 ساله‌شان را از خواب بیدار کنند تا برایشان نوشیدنی الکلی درست کند. یادم هست در 12 سالگی شبی را در خانه دوست صمیمیم گذراندم و وقتی تا ساعت 9 صبح خوابیدیم من غرق در تعجب بودم. یادم هست با چشمان گرد شده از دوستم پرسیدم پس چرا پدر و مادرش ما را برای درست کردن نوشیدنی‌هایشان بیدار نکرده‌اند و هیچ‌وقت چهره دوستم در زمان شنیدن این سوال را فراموش نخواهم کرد.

۷

وقتی کمی بزرگ‌تر شدم فهمیدم همه بچه‌ها در همه خانه‌ها بیشتر وقتشان را به بازی "سوپر قایم باشک" نمی‌گذرانند. در آن زمان ما برای فرار از دست آزارهای پدرمان این بازی را ابداع کرده بودیم و حسابی در آن ماهر شده بودیم چرا که اگر لو می‌رفتیم درد بود و اشک و فریاد.

۸

تقریبا در تمام زمان گرسنه بودن. یادم هست که فکر می‌کردم زندگی همه بچه‌ها این شکلی است و درد شکم بر اثر گرسنگی تجربه هر روز همه بچه‌هاست. خوب یادم هست که وقتی در 7 سالگی کشف کردم با گشتن در سطل‌های آشغال ممکن است بتوانم غذا پیدا کنم چه افتخاری به خودم می‌کردم.

۹

خاطرات کودکیِ این چند نفر اشک‌تان را درمی‌آورد

من فکر می‌کردم اینکه کودکی در کلاس اول ابتدایی تمام نیازهایش را خودش برآورده کند معمول است. من از 6 سالگی باید هر روز صبح خودم برای مدرسه بیدار می‌شدم، خودم برای خودم غذا درست می‌کردم و در شرایطی که مادرم خواب بود پیاده یا با اتوبوس به مدرسه می‌رفتم. در آن زمان من خیلی کوچک بودم و طبعا نمی‌توانستم غذای خاصی برای خودم بپزم و به همین دلیل شامِ من در تقریبا تمام کودکی سوپِ قارچِ آماده بود.

۱۰

خاطرات کودکیِ این چند نفر اشک‌تان را درمی‌آورد

اینکه همیشه در خانه گوش به زنگ و آماده باشیم. فکر می‌کردم زندگی همه بچه‌ها همین است. در آن زمان من هیچ‌وقت نمی‌دانستم مادرم در چه شرایط روحی است و کل کودکی‌ام مانند آهویی بود که قرار است چند ثانیه دیگر یک شیر به او حمله کند.

۱۱

راستش من تا مدت‌ها (درواقع تا نوجوانی) فکر می‌کردم اینکه هر شب در شرایطی شام بخوریم که پدرم با تمام وجود فریاد می‌زند و فحش می‌دهد و ظرف‌ها را به طرف دیوار پرتاب می‌کند، کاملا نرمال است. فکر می‌کردم این وظیفه همه پدرهاست و همه بچه‌ها به این شکل غذا می‌خورند.

۱۲

خاطرات کودکیِ این چند نفر اشک‌تان را درمی‌آورد

اولین چیزی که فهمیدم معمول نیست وحشت از شب شدن بود. شب‌ها وقتی بود که پدرم از سر کار به خانه برمی‌گشت و یا به ما حمله می‌کرد یا به مادرم. نکته بعدی که یادم هست وقتی فهمیدم برای همه وجود ندارد حسابی متعجب شدم این موضوع بود که مادرم در تمام طول روز غمگین باشد و اشک بریزد. فکر می‌کردم این کارها بخشی از مادر بودن است و همه مادرها این شکلی هستند.

۱۳

خاطرات کودکیِ این چند نفر اشک‌تان را درمی‌آورد

وقتی خیلی کوچک بودم مادرم هر هفته من و خواهرم را به مطب یک دکتر جدید می‌برد و از ما می‌خواست با تمام وجود سرفه کنیم یا علایم دیگری بروز دهیم تا او بتواند پزشک را قانع کند که داروهایی که به آن‌ها اعتیاد داشت را برایش در نسخه بنویسد.

۱۴

خاطرات کودکیِ این چند نفر اشک‌تان را درمی‌آورد

تمام طول دوران کودکی من در حالی گذشت که توسط پدرم تحقیر می‌شدم و از او کتک می‌خوردم و توسط مادرم به این یقین می‌رسیدم که تقصیر خودم است و پدرم تقصیری ندارد."تو که می‌دونی بابات چه جوریه" و "نباید وقتی داشت کتکت می‌زد یا بهت فحش می‌داد از خودت دفاع می‌کردی" و " همه این‌ها تقصیر خودته" جملاتی بود که بارها و بارها و بارها از مادرم می‌شنیدم. این کودکی عجیب که البته آن‌وقت‌ها فکر می‌کردم معمول است دو تاثیر عمده بر زندگی من گذاشت. اولین تاثیر نابود شدن اعتماد به نفس و عزت نفسم بود و اینکه انگار در مغزم حک شد که من بی‌ارزش هستم و همه‌چیز تقصیر من است. دومین تاثیر اما این بود که هیچ‌وقت ممکن نیست سر کسی داد بزنم یا کسی را با سخنانم تحقیر کنم و یا حتی کسی را تهدید به استفاده از تنبیه بدنی بکنم.

منبع خبر "برترین‌ها" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.