برترینها: شازده کوچولو وارد تهران شد! قرا است با همدیگر به همراه او به ماجراجویی در تهران بپردازیم. قسمت اول مجموعه «شازده کوچولو در طهران» را میتوانید در ادامه بخوانید:
«قرار نیست هیچچیز بدی اتفاق بیفتد!» در حالی که این جمله را مدام زیر لب تکرار می کردم، از در ساختمان خارج شدم. دقیقا 40 روز بود که از خانه بیرون نیامده بودم. از آن زمان که بساطش را جمع کرد و رفت، 40 روز عزا گرفتم. حالا هم با علم به این که طلسم شدهام و هرجا پا بگذارم، مصیب نیز پابهپایم حرکت میکند، راهم را به سمت مرکز شهر پیش گرفتم.
قرار نبود هیچ اتفاقی بیفتد. شواهد هم همین را نشان میداد. هنوز هم آن فالودهفروش سر میدان میایستاد و بچهها در خیابان فال میفروختند؛ اما تغییر نامحسوسی در حالوهوای شهر حس میشد. رخوت از آن میبارید. انگار همهجا را خاک مرده پاشیده بودند. مغازهها باز بود اما مشتریای وجود نداشت. راهم را به سمت پارک آن نزدیکی کج کردم. قرار بود مردم مزاحمم نشوند که گویا خبری از آنها نبود. روی یک نیمکت نشستم و زانوانم را در آغوش گرفتم. جز گربهها و کلاغها، جنبنده دیگری دیده نمیشد.
یکدفعه صدای ترسناکی در گوشم غرید. با وحشت از جا پریدم و به اطراف نگاه کردم. سمت چپ و درست در مرکز پارک، گردوخاک عجیبی به پا شده بود. حس کنجکاوی از محافظهکاریام پیشی گرفت و پاهایم مرا بیاختیار به مرکز گردوخاک میبرد.
همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاد. حس کردم یکی با سطل، روی سرم خاک میریزد. هوا صافِ صاف شده بود. انگار نه انگار که همین چند ثانیه پیش، طوفان بهپا شده بود. با دیدن صحنه روبهرو، خشکم زد. یک پسربچه با موهای طلایی جلویم ایستاده بود. لباسی سرتاپا سبز به تن کرده و یک شال گردن زرد رنگ انداخته بود یکطرفش در آسمان شناور بود.
پلک زدم. او هم پلک زد اما هر دو ساکت بودیم. من که سر جایم خشک شده بودم ولی پسر نگاهی به اطراف میانداخت، کمی نزدیکتر شده و به چشمهایم زل زد. ناگهان گفت: «تو خلبان نیستی.»
نمیدانستم چه بگویم. دوباره پلک زدم. پسر دوباره با همان لحن بیتفاوت پرسید: «خلبان کجاست؟» و منتظر پاسخ سوالش، خیره نگاهم کرد. کمی به خود آمدم:
تو گم شدی؟
خلبان کجاست؟
نمیدونم از چی صحبت میکنی. شماره مادرت رو بلدی؟»
خلبان رو میشناسی؟
خلبان کیه؟
پاسخی نداد. چند قدم دور شد و همانطور که پشتش به من بود، گفت: «دفعه قبل که به این سیاره آمدم، خیلی فرق میکرد.»
با حیرت نگاهش کردم. میخواسم چیزی بگویم اما به لکنت افتادم. دوباره راه افت که بلند گفتم: «صبر کن! تو شازده کوچولو هستی؟»
جواب نداد، در عوض گفت: «شنیدهام یک مسابقه بزرگ در پیش است. همه کهکشان از آن خبر دارند. آمدهام آن را از نزدیک تماشا کنم.»
مسابقه؟
یک دفعه برگشت و با لحنی کاملا متفاوت که از آن هیجان میبارید، فریاد زد: «کجا میتوانم آقای کریستیانو رونالدو رو پیدا کنم؟»
چند لحظه کوتاه با بهت نگاهش کردم. رونالدو بینکهکشانی هم معروف بود؟ چقدر عجیب. همینطور در ذهنم کلنجار میرفتم که آن را هضم کنم، پسر تکرار کرد: «کجا میتوانم آقای کریستیانو رونالدو رو پیدا کنم؟»
دیگر مطمئن شدم که خود شازده کوچولو است. نگاهی به سرتاپایش انداخته و پرسیدم: «تو چند سالته؟ آدمفضاییها بزرگ نمیشن؟» شازده کوچولو داشت دوباره تکرار میکرد رونالدو کجاست که سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: «بیا میبرمت.»
موبایلم را درآوردم تا یک تاکسی خبر کنم. به شازده کوچولو گفتم چند دقیقه صبر کن تا ماشین برسد.
ماشین چیست؟
مثل اسبه، فقط اسب نداره.
اسب چیه؟
«سلام من به تو یارِ قدیمی...» تلفنم که شروع به لرزیدن کرد، بچه وحشت کرد و جوری از جا پرید که نزدیک بود زمین بخورد. خندهام گرفت. عجیبترین اتفاق ممکن افتاد. آن دوستم که جانش را برای رونالدو میداد، پشت خط بود. سریع هماهنگ کردیم به هتل بریم. مثل اینکه رونالدو تازه رسیده بود و دوستم هم داشت به سمت هتل میرفت. میگفت مردم اتوبوس اتوبوس دنبال ماشین رونالدو هستند!
بلوایی بود که بیا و ببین. مردم جوری در سروکله هم میزدند که به شخصه، جرئت نداشتم نزدیکتر بروم. آمدم به شازده کوچولو بگویم بیش از این نمیتوانیم جلوتر برویم که لابهلای جمعیت دیدمش. مگر میشد آن موهای طلایی را ندید؟
سریع دنبالش دویدم. «من مسئول گلم بودم» و باید از آن محافظت میکردم. به هر زحمتی بود از میان مشت و لگدها و فریادها به جلوی در رسیدم که دیدم شازده کوچولو روبهروی رونالدو ایستاده است.
شما آقای کریستیانو رونالدو هستید؟
هم من فهمیدم چه میگوید، هم رونالدو، چون جواب داد:
بله و شما؟
من به گلم قول دادم شما عکسش را امضا کنید.
و عکس یک گل سرخ را از کیفش درآورد. اگر آنقدر استرس نداشتم، متوجه سکوت عجیب و نگاه خیره مردم میشدم؛ اما سعی کردم دستوپا شکسته منظورم را به انگلیسی به رونالدو برسانم: «سلام. برادرمه. میشه امضا کنید لطفا؟»
مهر شازده کوچولو انگار در دل رونالدو هم ریشه کرد. عکس را امضا کرد و پسرک را در آغوش کشید. به محض اینکه یک قدم فاصله گرفت، مردم دوباره مانند مور و ملخ به سمت هتل هجوم آوردند.
امیدوارم سالم برسد.
چی؟
مردم وقتی یه سلبریتی میبینن از خود بیخود میشن. ممکنه کارهای خطرناکی بکنن.
چند روز پیشِ من میمونی؟
جواب نداد. چند قدم که در سکوت طی شد، روبهرویم ایستاد و گفت: «الان نمیتوانم برگردم. باید چند روز پیشت بمانم. شاید تونستم یه سلفی هم باهاش بگیرم.»
لبخند زد. من هم لبخند زدم و به سمت خانه حرکت کردیم.