عصر ایران؛ ناصر فکوهی، استاد انسانشناسی دانشگاه تهران - این مفهوم، همچون مفهوم «استعمارزدگی» (موضوع یادداشت پیشین) را باید در چارچوب گروه مطالعاتی «استعمارزدگی / مدرنیته» در نظر گرفت که در یادداشتهای بعدی بیشتر به آن خواهیم پرداخت و عمدتاً از متفکران آمریکای لاتین از 1998 تشکیل شد. واژه «استعمارزُدودگی»(1) را ما برای تفاوت یابی با واژه «استعمارزُدایی»(2) به کارمیبریم، همانگونه که باید استعمارزدگی(3) یعنی منشاء آن را از استعمار(4) جدا کنیم.
معنای عمومی استعمارزدودگی که موضوع این یادداشت است سازوکارهای نظری و عملی برای از میان برداشتن اثرات سوء فرایند استعماری بر ذهن و رفتار و تجربه زیستی مردمانی است که از قرن شانزدهم میلادی تا امروز به طور مستقیم یا غیرمستقیم زیر سلطه استعمار و پس از آن هژمونی قدرتهای استعماری پیشین بودهاند. از این رو، درک درست این مفهوم نسبتاً جدید، بدون توجه به تحول مفهوم استعمار به خصوص در محافل دانشگاهی و فکری و در قالبهای مشخص تاریخی ممکن نیست.
گفتمان استعماری همانگونه که از نام آن مشخص است تا چند دهه پیش خود را دارای یک «رسالت تمدنساز» (5) معرفی میکرد، به گونهای که کشوری همچون بریتانیا به بهانه متمدن کردن «مردم ابتدایی» یا «عقبافتاده» در طول چند قرن دهها میلیون انسان را در سراسر جهان کشت و دهها میلیون نفر را به فلاکت و آوارگی کشاند. همین تفکر هنوز با جسارت تمام از زبان راست و راست افراطی با پروپاگاند و حتی از زبان برخی از روشنفکران و مردم جهان سومی ِ بیخرد به گوش می رسد، مبنی بر این که برای نمونه جمعیت میلیاری هندوستان دموکراسی مدیون سلطه استعماری بریتانیا بر این پهنه هستند.
اما انتشار دادهها و اسناد استعماری در سالهای اخیر نشان می دهد که تا چه اندازه این دروغ استعماری مبنی بر سازنده بودن و غیرخشونتآمیز بودن این فرایند بزرگ بوده است.
اندیشمندان برجسته، چه در حوزه تخصصی مطالعات پسااستعماری و چه در زمینه اندیشه تاریخی، امروز بیش از هر زمان دیگر بر این نکته تأکید دارند که الگوی نظامهای فاشیستی و توتالیتاریستی قرن بیستم را باید در دوران استعمار جستجو کرد. هانا آرنت فیلسوف آلمانی در کتاب «توتالیتاریسم» خود بر این نکته انگشت میگذارد و پیوند و خط سیر مشخص و روشنی را میان استعمار، امپریالیسم و توتالیتاریسم ترسیم میکند (6).
ریشههای اندیشه استعمارزدودگی در جهان پس از جنگ جهانی دوم را پیش از هر کجا میتوان در فرایندهای ضداستعماری و ضدنژادپرستانه و جنبشهای استقلالطلبانهای مشاهده کرد که در دههای پنجاه و شصت میلادی در جهان شاهد شکوفایی آنها بودیم: از جنبش آزادی بخش الجزایرو آسیای جنوبشرقی تا مستعمرات پیشین در آفریقا و در منطقه کارائیب، آمریکای جنوبی و خاورمیانه.
همچنین باید به جریانهای سیاسی – فرهنگی نظیر «ضد فرهنگ» (7) و اندیشههای اتوپیایی با برپاکردن حبابهای ناپایدار (هیپیها) و مبارزه ضد جنگ ویتنام در آمریکا و مه 68 در فرانسه و جنبشها و فرایندهای تحت تأثیر اندیشههای چپ فرانکفورتی اشاره کرد که در غرب به وجود آمدند (به خصوص هربرت مارکوزه در آمریکا) و از انقلاب دانشجویی و دانشجویان به مثابه جایگزین پرولتاریا می گفتند که در دهه بعد یا به دیکتاتوریهای جهانسومی تبدیل شدند و یا به تروریسم چپ و نظامیگریی خشن و سرکوبگر راست.
اما در همین زمان از خلال اندیشههای عمیق و تحلیلگرانه نظریهپردازانی چون فرانتس فانون (8) («دوزخیان روی زمین» با مقدمه ژانپل سارتر) و اِمِه سزر (9) پایههای استعمار نظری نیز برای استعمارزدودگی ریشهای به وجود آمد. سزر با سه رساله اساسی و تاریخی با عناوین «بردهداری و استعمار»(10)، «گفتار در باب استعمار»(11) و «گفتار درباب سیاهبودگی»(12) تأثیری درازمدت و برجسته بر این مفهوم داشت.
مطرح شدن مفهوم «سیاهبودگی» و پذیرش نژاد به معنای فرهنگ، شرایطی را فراهم میکرد که استعمارزدودگی به مثابه جریانی فکری و فرهنگی هرچه بیشتر از استعمارزُدایی به مثابه جریانی سیاسی و به دنبال قدرت جدا شود. استعمارژُدایی حرکتی بود برای به استقلال رسیدن مستعمرات پیشین و از همین رو کمابیش بر روی الگویی پیش میرفت که پیش از آن، خود ِ استعمارگران ترسیمش کرده بودند و امروز در ادبیات استعمارزدودگی به آن«استعمارزدگی قدرت» (13) اطلاق میشود.
به بیان دیگر، مبارزات ضد استعماری به بازتولید استعمار در قالب دولتهای بومی منجر میشد که با ایجاد یک سلسله مراتب (در قدرت، ثروت، جنسیت، قومیت و فرهنگ) رابطهای مرکز/ پیرامونی به صورتی هژمونیک و نظامهای سلطه هولناک و اغلب شکننده روش و رویکردی سرکوبگرانه در پیش می گرفتند که بسیاری از آنها امروز در جنگهای داخلی و بیرونی فرورفته و در مرز نابودی هستند.
و البته اشاره به این نکته نیز لازم است که الگوی استعماری بعدها در کشورهای غربی نیز منطق خود را با همین سلسله مراتب سازی حاد جامعه پیش برد و بدین ترتیب دولت رفاه و رشد سی ساله پس از جنگ (1950 تا 1980) را متوقف و به سوی «انقلاب محافظهکارانه» (تاچر و ریگان) و سپس آزاد گذاشتن کامل دست نولیبرالیسم پیش رفت که نتیجهاش سربرآوردن ترامپیسم در آمریکا و راست افراطی قدرتمند در اروپا و انحطاط تمدنی در این پهنه است که امروز مشاهد میکنیم.
در این میان آمریکای لاتین با بهره از تجربه خود از استعمار و فتح خشونت آمیزاین قاره به دست اروپائیان، کوشید تا هر چه بیشتر هویتی فراتر از فضای فکری، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی میراث استعمار برای خود بیابد.
تجربه بیش از دویست سال استعمار و سپس سلطه آمریکای شمال و نفوذ شوروی و جنگ سرد و این امر که آمریکای لاتین بهای سنگینی در دوره خشونت های نظامی و دیکتاتورهای خونین خود بابت آنها پرداخت، سبب شد تا متفکران بزرگی همچون دوسانتوس، اسکوبار، مینیولو و به خصوص آنیبال کیخانو(14) که به برخی از آنها و آثارشان در یادداشت پیشین درباره «استعمارزدگی» اشاره شد، تلاش کنند تا عمیقتر به موضوع بنگرند و آن را تحلیل کنند. همچنین باید به مفهوم «چندروایی» (15) آرتورو اسکوبار(16) انسانشناس کلمبیایی اشاره کرد که در یادداشتهای بعدی به آن میرسیم.
این مفهوم در مقابل «جهانشمولی» یا «تکروایی» (17) غالب در اندیشه اروپایی – آمریکایی بزرگترین گشایشی بود که حاصل این مطالعات در طول سالها به شمار میآید. با این رویکرد، استعمارزُدودگی باید بتواند روایتهای یکدست شده و هنجارمند و تقلیل یافتهای را که استعمار همراه با خود به کشورهای پیرامونی آورد و بر اساس آنها مفاهیمی چون قدرت (در قالب یک دولت-ملت مرکزی)، دین (بر اساس دین رسمی و عمدتاً مسیحیت)، خویشاوند و جنسیت (نظامهای مبتنی بر هنجارهای اروپامحور) و اقتصاد (بازار آزاد) به صورتهایی قطعی و تغییرناپذیر در آن کشورها جا افتادند را واکاوی کرده و بتوانند راهی برای بازتعریف هویت و مدرنیته و نه هویت و مدرنیته دیکته شده از سوی استعمار بیابند.
بنابراین این گُسست(18) به قول والتر مینیولو(19)، نشانشناس آرژانتینی، باید بیش از هرجا در حوزه «معرفتشناسی جنوب»(20) اتفاق میافتاد. با این همه، همانگونه که ایو لاکوست(21)، جغرافیدان و نظریهپرداز و بنیانگذار گاهنامه ژئوپلیتیک مُهم فرانسوی، «هرودوت»، در کتاب معروفی درباره انحرافات ممکن در جهانسومگرایی بر آن تاکید کرده است(22) همواره این خطر وجود داشته و دارد که گفتمان استعمارزُدودگی به گونهای آیینه واژگون استعمارزدگی بدل شود، برای نمونه در بنیادگراییهای دینی در سلفیسم و وهابیگری که در چند دهه اخیر شاهدشان بودهایم گفتمانی به شدت رادیکال است که دشمنی خود را با آزادی، حقوق انسان و با دموکراسی به زیر پوششی ایدئولوژیک از عقاید افراطی و انقلابیگری میبرد.
چنانکه در همین سالها شاهد بودیم که در برابر گفتمان رادیکال، نژادپرست و جنگطلب و نسلکُشانهای که از سوی قدرتهای نظامی سیاسی بزرگ مطرح میشود، گفتمان القاعده و طالبان را داشته و داریم که به همان میزان بر نفرت و نفی دیگری تأکید دارند و از این رو کاملاً قابل درک است که چطور این تروریستها اغلب حاصل دخالت و دستکاری گروه نخست بودهاند و چطور خود پس از رشد تبدیل به هیولاهایی غیر قابل کنترل میشوند که کشورهای بزرگ غربی را با نطفههایی از خشونت ضد سیستم روبرومیکنند. از همین روست که نقدهای زیادی نسبت به این پتانسیل در مفاهیم استعمارزدودگی در میدان دادن و دامن زدن به اندیشههای ضد آزادی وارد شده است.
در همین رابطه باید به خطری که خود نظریههای استعمارزُدایی نیز به صورت پتانسیلی که امکان سوء استفاده از آن وجود دارد اشاره کنیم: گروههای ضدمدرنیته، قبیلهگرا، ضدآزادی و حقوق بشر و متخاصم با اصل خلاقیت به ویژه خلاقیت هنری و اجتماعی، گاه از این نظریه سوء استفاده کردهاند تا مباحث خود را مبنی بر یکسان کردن کل غرب و شیطانیکردن عمومی آن پیش برده و به بنیادگرایی و ناسیونالیسمهای محلیگرا دامن بزنند.
این موضوع مورد توجه و بحث انتقادی خود نظریهپردازان استعمارزدگی نیز بوده است. از جمله میتوان به پروژهای که با عنوان «انحراف در استعمارزُدودگی» در سال 2018 آغاز شد اشاره کنیم (23) که در آینده به آن بازخواهیم گشت.
در پایان لازم است بر نکتهای در روند عمومی این یاداشتها تاکید کنیم: همه مباحثی که در این سلسله یادداشت ها مطرح شده یا خواهند شد را باید با توجه به موارد پیشین و آتی که درباره مفاهیم فرهنگی در مدرنیته متأخر ارائه شده و خواهد شد، دید و از همین روست که ما پیوسته به این مفاهیم به صورت تک به تک و در رابطه پیچیدهای که با یکدیگر دارند برخواهیم گشت.
این پیچیدگی ممکن است تا اندازهای آزاردهند باشد اما گریزی از آن نیست زیرا تقلیل دادن و تمایل به سادهسازی نظری به ایجاد یک شکل و شمایل بیمعنا منجر خواهد شد.
دقت داشته باشیم که خصوصیت جهان کنونی و درک ناپذیری به نظر «بدیهی» آن اغلب به دلیل عدم توانایی اکثر متخصصان و بیشتر از آنها مردم عادی از پیچیدگی بیکران این لایههای نظری است که همه آنها امروز نه مباحثی انتزاعی و در زمین بازی اندیشمندان و نظریهپردازان، بلکه اندیشههایی هستند که ما به ازاهای بلافصل و اغلب سریع و کاملاً محسوس بر زندگی روزمره انسانها و بخصوص محرومترین انسانها دارند.
1-decoloniality
2-declonization
3-coloniality
4-colonialism
5-The Civilizing Mission
6-Hannah Arendt (1906-1975), The Origins of Totalitarianism(1951)
7-Franz Fanon (1925-1961)
8-The Wretched of the Earth(1961)
9- Aimé Césaire (1913-2008)
10- Esclavage et Colonisation,1948
11-Discours sur le colonialisme,1950
12- Discours sur la négritude, 1987
13- coloniality of power
14-Aníbal Quijano (1928 –2018)
15-pluversalism
16-Arturo Escobar (1951)
17- universalism
18-delinking
19-Walter Mignolo (1941)
20-episthemology of the South
21-Yve Lacoste(1929)
22- Contre les anti-tiersmondistes et contre certains tiersmondistes (1985)
23- Perverse Decolonization (Research Project) :
https://www.adkdw.org/en/article/1411_perverse_decolonization